۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

زيباست

 
 
 
ما يک ارباب رجوع داريم تو شرکتمون که من خيلي ازش خوشم مياد، يه خانم 82 ساله که بدون عصا راه ميره، يه  کم خميده شده ولي خوب رو پاهاي خودشه و هنوزم  که هنوزه  خودش  رانندگي مي کنه، سالي يک بار هم مجبوره به خاطر سنش امتحان رانندگي شهر رو بده که مطمئن بشن ميتونه هنوز دقت داشته باشه، امروز اومده بود توشرکت و داشت کمي از خاطراتش مي گفت، يه کم که گفت من با خنده گفتم شما احتمالا ماه  آگوست به دنيا نيومدين ( من و 2 تا  از همکارام آگوستي هستيم ) با خنده گفت چرا، 12 آگوست، ( تولد منم 12 آگوست هستش (روم نشد بهش بگم فقط ما  مرداديا مثل چي اين دنيا رو سفت چسبيديم و در هر شرايطي باز هم سعي ميکنيم زندگي کنيم، خلاصه اينکه رسيد به اينجا که آقايي که 4 سال پيش فوت کرده همسر رسميش نبوده و اينها 55 سال بدون اينکه ازدواج کنن با هم  بودن  و يک بچه هم دارن که  پزشک متخصص هست و الان آمريکا زندگي مي کنه. اين خانم گفت وقتي که من 18 سالم بود با اين  دوستم ( منظورش همون آقايي بود که باهاش زندگي مي کرده ، و تمام مدت با عنوان دوستم خطابش مي کرد و معتقده که ارزش يک دوستي و رفاقت خوب بيشتر از ارزش يک  همسري بد  هست) آشنا شدم  و اومدم خونه به خواهر بزرگم جريان رو گفتم، اونموقع پدر بزرگم خونه ما بود و از صحبت هاي ما فهميد که جريان چيه (حالا حساب کنيد که چند سال پيش بوده ) 2-3 روز  بعدش برام يه کتاب دست نويس  آورد، کتابي که بسيار گرون  قيمت  بود، و با ارزش، وقتي  به من داد، تاکيد کرد که اين کتاب مال توئه مال خود خودت، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا بايد چنين هديه با ارزشي رو بي هيچ  مناسبتي به من بده، من اون کتاب رو  گرفتم و يه جايي پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندي ؟ گفتم نه، وقتي ازم پرسيد چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندي زد و رفت، همون  روز عصر با يک کپي از روزنامه همون زمان که تنها نشريه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو  گذاشت روي ميز، من داشتم نگاهي بهش مينداختم که گفت اين مال من نيست  امانته بايد ببرمش، به  محض  گفتن اين حرف شروع کردم با اشتياق تمام صفحه هاش رو ورق زدن و سعي ميکردم از هر صفحه اي حداقل يک مطلب رو بخونم. در آخرين لحظه که پدر بزرگ ميخواست از خونه بره بيرون تقريبا به زور اون روزنامه رو کشيد از دستم بيرون و رفت. فقط چند روز طول کشيد که اومد پيشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه مي مونه، يک اطمينان برات درست مي کنه که اين زن يا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر ميکني هميشه وقت دارم بهش محبت کنم، هميشه وقت هست که دلش رو به  دست  بيارم، هميشه مي  تونم  شام دعوتش کنم. اگر الان يادم رفت يک شاخه گل به عنوان هديه‌بهش بدم، حتما در فرصت بعدي اين کارو مي کنم حتي اگر هر چقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفيس و قيمتي، اما وقتي که اين باور در تو نيست که اين آدم مال منه، و هر لحظه فکر  ميکني  که خوب اينکه تعهدي  نداره ميتونه به راحتي دل بکنه و بره مثل يه شي با ارزش ازش نگهداري مي کني و هميشه ولع داري که  تا  جاييکه ممکنه ازش لذت ببري شايد فردا ديگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتي اگر هم هيچ ارزش قيمتي نداشته باشه.
 
 پس اگر واقعا عاشق شدي  با اون مالکيت کليسايي لحظه هات  رو از دست نده، در مقابل کشيش و عيسي مسيح سوگند نخور، ولي از  تمام لحظه هات استفاده کن و لذت ببر، بگذار هر شنبه شب فکر کني اين شايد آخرين شنبه اي  باشه که اون با منه و همين باعث ميشه که براش شمعي روشن کني و يه  ROAST BEEF  خانگي تهيه کني و در حاليکه دستش رو توي دستت گرفتي يک شب خوب رو داشته باشي.
 
و همينم شد، ما 55 سال واقعا عاشق مونديم (5 سال بعد از آشناييشون تصميم گرفته بودن که با هم همخونه بشن) و تا سال 2004 با هم زندگي کرده بودن، نصف  بيشتر دنيا هم گشتن.
 
 
 
همين خانم يک بار ديگه مي گفت هميشه اولين چيزي که آدمها در برخورد اول با يک شخص ابراز مي کنن، همون چيزيه  که دلشون ميخواد ببينن، مثلا اگه کسي بهت رسيد گفت خوب ميبينم که سر حالي يعني اين موضوع آزارش داده، اصلا انتظار نداشته تو رو سر حال ببينه و حالا ناغافل از دهنش اومده بيرون، يا هر چيز ديگه. و امروز آخرين جمله اي که گفت و از در شرکت رفت بيرون اين بود که در هر تصميمي به قلبتون مراجعه کنيد قلب خطا  نميره اگه ميگه نه به زور وادارش نکنين که بپذيره، اگه گفت نه يعني نه و بر عکس. امروز از صميم قلب براش آرزوي سلامتي کردم، اين خانم هر بار که مياد تو اون شرکت و ميره حتما يه درس مفيد از زندگي برامون داره
 
 
 
 

۱۰ نظر:

papary گفت...

اینو خودت نوشتی؟

واقعا به دلم نشست. خیلی عالی بود.
خیلی لذت بردم از خوندنش. دوبار خوندمش

papary گفت...

همه جا این امردادی ها در صحنه حاضرند

معمار بیکار گفت...

به قول پپری اینو خودت نوشتی؟؟؟
ببینم چندم مردادی؟؟؟21؟؟؟
آقا بنده به شدت معتقدم منطق خالی و قلب خالی جواب نمیده،واسه پیدا کردن راه جفتش باید در کنار هم باشن باور کن

ناشناس گفت...

من اول آگوست هستم
اونيكي 12 آگوسته
خيلي خيلي زيبا نوشته
من هنوز تو فكر اين زندگيم
بزار بيام بيرون ميگم
جمع مرداديا جمعه ها
برم واستون شربت بيارم دور هم بخوريم

ناشناس گفت...

با اين موافقم كه وفاداري و قدر همو دونستن به يه امضاي بيروح و جسم روي يه تيكه كاغذ نيست
اينو هم قبول دارم كه بايد از فرصت ها استفاده كرد براي محبت كردن و عشق قلبي رو نشون دادن و به اينم كه بعضيا ميگن كه اگه زياد به طرف نشون بدي دوسش داري براش دم دستي ميشي و از چشمش ميوفتي اعتقاد ندارم
راستش يه بار چوب اين فكرو كه" بذار وقتي باهم زير يه سقف شديم بهش نشون بده كه چقدر دوسش داري " اما تو همون لحظات هم چشما هيچ وقت دروغ نميگفت

اما از طرفي ابراز علاقه و گفتن احساس واقعي هم توي جامعه ما فكر ميكنن داري گولشون ميزني
ت ايران نميدونم چه راهي جواب ميده هر دوتا كارا رو خراب ميكنه و اتهاما و تهمتا رو زياد ...........
بماند؛ سرتونو درد آوردم

ناشناس گفت...

اينو هم بايد در نظر داشته باشيم كه همه ي خانم ها و آقايون به خصوص آقايون با احساسات خالصانه طرفش وفادارانه و منصفانه برخورد نميكنه ؛
اينو قبول ندارم كه به بهانه عشق تعهد و وفاداري رو فراموش كنيم

راستي اين قدر به ماهتون ننازيد شماها
هر كاري
كنيد
به
پاي
فرورديني ها نميرسيد
درش شكي نيست

papary گفت...

اما باورت میشه من فکر کردم خودت نوشتی! انقدر که زیبا و دلچسب نوشته شده

معمار بیکار گفت...

خب منم میدونستم که شما اول آگوست هستین!
نمیدونم اما از یه جایی مطمئن بودم10مردادین از کجا یادم نمیاد.

ناشناس گفت...

پريا خوب مگه من نذاشتم تو سايتم
خوب تايپش هم كه كردم
يعني من نوشتم ديگه
====
معمار
مرداد تولدي بگيريم هممون حسابي
شيرينيش با گوريل
بستنيش با تو قبوله؟
پريا و من هم بايد بريم به كودك ها برسيم
;)
معمار راستي تو چرا هر وقت مياي ما ديگه پارك رفتنمون تموم شده
يه دفعه زود بيا بريم ببينيم تو چكار ميكني
خووووووب

papary گفت...

من هی میگم خودت نوشتی!!! تاریخ تولدش رو یه ذره اونورتر نوشتی که تقیه بشه;)

کودکم میگه برای تولد حاضره بخش موزون رو به عهده بگیره!