۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

روز پدر مبارك


ناگهان يک صبح زيبا آسمان گل کرده بود
خاک تا هفت آسمان، بغض تغزل کرده بود
حتم دارم در شب ميلادت، اي غوغاترين!
حضرت حق نيز در کارش تأمل کرده بود
هر فرشته، تا بيايي، اي معمايي ترين!
بال هاي خويش را دست توسل کرده بود
خجسته میلاد فرخنده مولود کعبه ، قران ناطق ،
مولی الموحدین،حضرت علی علیه السلام
و گراميداشت مقام والاي پدر مبارک باد

آن که مرا در آغوش می گرفت و با وجود خستگی پس از کارش به بیرون از خانه می برد و برایم خوراکی های رنگارنگ می خرید، پدرم بود. آن که با بودنش احساس تنهایی نمی کردیم و نیازهای عاطفی ما را پاسخ می داد، پدرم بود و آن که هر زمان نیاز به حمایتش داشتم به یاری ام می شتافت، پدرم بود.
همیشه از دلشادترین جهت خانه، خنده تو برمی خیزد. آن گاه که ما را به جرعه ای گوارا از عاطفه مهمان می کنی، آسمان در اتاق آبی من است. وقتی آغوش گرم تو باشد _ که هست _ سایه آسایش مثل یک غزل دلچسب، همه جا فراهم است. بارها دیده ام وقتی می خندی، خانه به تولدی دوباره از روشنی می رسد، تا آن جا که آینه های تاقچه می شکفند و گلدان شمعدانی به طراوتی بی نظیر می رسد. می خواهم بگویم که قسمت عمده ای از زندگی چند نفره ما، با همین خنده های تو سپری می شود. با عشق و با تلإلؤ.
کنار پنجره می آیم و می دانم این شاخه لطیف در لیوان گذاشته شده، می داند که تو چقدر گل تری! پنجره را می گشایم و می بینم دنیایی که تو نشانم داده ای، چقدر مهربان است. الآن کنار آینه آمده ام _ همان آینه قدیمی _ و خود را درون آن می بینم، ایستاده بر بلندای افتخار. پدری چون تو تکیه گاه من است.
صدای خسته ات را که با شب به خانه باز می گردد، به تمامی نورها و عطرهای پیرامون ترجیح می دهم. آمده ای به خانه با کلیدهای تجربه در دست، از سمت تلاش های مردانه و غرورآفرین. آمده ای به خانه و تویی که تنها و همیشه در خانه اندیشه منی.
حکایات کوهمردی ات، زمزمه ای بس طولانی در ذهن زمان است. به اندرز می خوانمش و چراغی در دست،راه خود پیش می گیرم تا رفتن. تا رسیدن. پدر! شیوه زندگی را از چشم هایت باید آموخت که برق محبت در خویش دارند و از دست هایت باید آموخت که روایت سعی و صبوری اند.
پدر، ای بهار من! من از تبار سبز توام؛ با بدرقه دعای همیشگی ات. می خواهم چیزی بگویم. هرچه می گذرد دلسوزی های پیش از اینَت بر من آشکار می شود. بارها پیش آمده است که من بوده ام و واقعه ای دقیق و مقطعی حساس. من بوده ام و چیزی جز راهنمایی های تو نبوده است. من بوده ام و تویی که همیشه ات در سینه ستوده ام. من در پناه ملاطفت تو، روز به روز رشد کرده ام به هر سو نگریسته ام، حرف های رهگشای تو بوده است روبه روی ماجرای سختی به نامِ زندگی.
پدرم وقتی که ....... ساله بودم
4ساله: بابا هر کاری میتونه انجام بده.
5 ساله: بابام خیلی چیزها می دونه.
6 ساله: بابام از بابای تو باهوشتره.
8 ساله: بابام هر چیزی رو دقیقا نمی دونه.
10 ساله: در گذشته، در زمانی که بابام بزرگ می شده چیزها با حالا متفاوت بودند.
12 ساله: خوب،طبیعی است پدر در آن مورد چیزی نمی دونه. او برای بخاطر آوردن کودکی اش خیلی پیر است.
14 سال: به پدرم خیلی توجه نکن. او خیلی قدیمی فکر می کند.
20 ساله: آه خدای من! او از جریان روز خیلی پرت است.
25 ساله: پدر کمی در باره آن اطلاع دارد. باید اینطور باشد، چون او با تجربه است.
30 ساله: بدون مشورت با پدر کوچکترین کاری انجام نمی دهم.
40 ساله: متعجبم که پدر چگونه مسائل را حل می کند. او خیلی عاقل و دنیایی از تجربه است.
50 ساله: اگر پدرم اینجا بود همه چیز را در اختیارش قرار می دادم. در این باره با او مشورت می کردم. خیلی بد شد که نفهمیدم او چقدر فهمیده بود. می تونستم خیلی چیزها از او یاد بگیرم.

۲ نظر:

papary گفت...

خدا همه پدرای خوب تو دنیا رو، برای خانواده هاشون و بچه هاشون نگه داره.
اونایی هم که بد هستن رو اگر خوبشون نمیکنه از رو زمین برداره که جای بقیه رو نگیرن

معمار بیکار گفت...

خدا پدرت رو برات نگه داره مسیح.از طرف من ببوسشون و روزشون رو بهشون تبریک بگو.
ان شاالله خودت هم بابا بشی بچه ات بیاد گازت بگیره:دی