يك خانم روسي و يك آقاي كانادايي با هم ازدواج كردند و زندگي شادي را در تورنتو آغاز كردند .
طفلكي خانم ، زبان انگليسي بلد نبود اما مي توانست با شوهرش ارتباط برقرار كند. مشكل وقتي شروع شد كه خانم براي خريد مايحتاج روزانه بيرون رفت.
يك روز او براي خريد ران مرغ به مغازه قصابي رفت.اما نمي دانست ران مرغ به زبان انگليسي چه مي شود . براي همين اول دست هايش را از دو طرف مانند بال مرغ بالا و پايين كرد و صداي مرغ درآورد. بعد پايش را بالا آورد و با انگشت رانش را به قصاب نشان داد . قصاب متوجه منظور او شد و به او ران مرغ داد
روز بعد او مي خواست سينه مرغ بخرد. بازهم او نمي دانست كه سينه مرغ به انگليسي چه مي شود. دوباره با دست هايش مانند مرغ بال بال زد و صداي مرغ درآورد. بعد دگمه هاي پالتو اش را باز كرد و به سينه خودش اشاره كرد . قصاب متوجه منظور او شد و به او سينه مرغ داد
روز سوم خانم ، طفلك مي خواست سوسيس بخرد. او نتوانست راهي پيدا كند تا اين يكي را به فروشنده نشان بدهد. اين بود كه شوهرش را به همراه خودش به فروشگاه برد
..........
براي خواندن ادامه داستان به پايين صفحه برويد
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
با خودتون چي فكر كرديد؟
حواستون كجاست ؟
شوهرش انگليسي صحبت مي كرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر