۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

آموزگاران ما

 
 
به آتوسا دختر کورش گفتند : مردي پنج پسرش در راه ايران شهيد شده اند او اکنون در رنج و سختي به سر مي برد و هر کمکي به او مي شود نمي پذيرد دختر فرمانرواي ايران با چند بانوي ديگر به ديدار آن مرد رفت خانه ايي بي رنگ و رو ، که گويي توفاني بر آن وزيده است پيرمردي که در انتهاي خانه بر صندلي چوبي نشسته است پيش مي آيد و مي گويد خوش آمديد
آتوسا مي گويد شنيده ام پنج فرزندت را در جنگ از دست داده اي ؟ و آن مرد مي گويد همسرم هم از غم آنها از دنيا رفت .
آتوسا مي گويد مي دانم هيچ کمکي نمي تواند جاي آنچه را که از دست داده اي بگيرد اما خوشحال مي شويم کاري انجام دهيم که از رنج و اندوهت بکاهد .
پيرمرد بي درنگ مي گويد اجازه دهيد به سربازان ايران در باختر کشور بپيوندم .
مي خواهم براي ايران فدا شوم . آتوسا چشم هايش خيس اشک مي شود و به همراهانش مي گويد در وجود اين مرد لشکري ديگر مي بينم .
دو ماه بعد به آتوسا خبر مي دهند آن پير مرد مو سفيد هم جانش را براي ميهن از دست داد .
آتوسا چنان گريست که چشمانش سرخ شده بود . او مي گفت مردان برآزنده ايي همچون او هيچگاه کشته نمي شوند آنها آموزگاران ما هستند .
و به سخن داناي ايراني ارد بزرگ : برآزندگان و ترس از نيستي؟! آرمان آنها نيستي براي هستي ميهن است.
آن پيرمرد هم ارزش ميهن را مي دانست و تا آخرين دمادم زندگي براي نگاهباني از آن کوشيد.
 
 
 

هیچ نظری موجود نیست: