اينجا آسمان ابريست ، آنجا را نميدانم... اينجا شده پائيز ، آنجا را نميدانم...
اينجا فقط رنگ است ، آنجا را نميدانم... اينجا دلي تنگ است ، آنجا را نميدانم.
وقتي كه بچه بودم هر شب دعا ميكردم كه خدا يك دوچرخه به من بدهد.
بعد فهميدم كه اينطوري فايده ندارد.
پس يك دوچرخه دزديدم و دعا كردم كه خدايا مرا ببخش
هي با خود فکر مي کنم ، چگونه است که ما ، در اين سر دنيا ، عرق مي ريزيم و وضع مان اين است
و آنها ، در آن سر دنيا ، عرق مي خورند و وضع شان آن است!
نمي دانم ، مشکل در نوع عرق است يا در نوع ريختن و خوردن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر