۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

مطلبي تكراري اما با نگارشي زيبا

 
 
بنده خدايي ، كنار اقيانوس قدم ميزد و زير لب ، دعايي را هم زمزمه ميكرد ...
نگاهى به آسمان آبى و درياى لاجوردين و ساحل طلايى انداخت و گفت :
- خدايا ! ميشود تنها آرزوى مرا بر آورده كنى ؟!
ناگهان ، ابرى سياه ، آ سمان را پوشاند و رعد و برقى زد ودر هياهوى رعد و برق ، صدايى از عرش اعلى بگوش رسيد كه ميگفت : چه آرزويى دارى اى بنده ى محبوب من ؟!
مرد ، سرش را به آسمان بلند كرد و ترسان و لرزان گفت : اى خداى كريم ! از تو مى خواهم جاده اى بين كاليفرنيا و هاوايي بسازى تا هر وقت دلم خواست در اين جاده رانندگى كنم !!!
از جانب خداى متعال ندا آمد كه :  اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسيار دوست ميدارم و مى توانم خواهش ترا بر آورده كنم ، اما ، هيچ ميدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است ؟ هيچ ميدانى كه بايد ته اقيانوس آرام را آسفالت كنم ؟! هيچ ميدانى چقدر آهن و سيمان و فولاد بايد مصرف شود ؟! من همه اينها را مى توانم انجام بدهم ، اما ، آيا نمى توانى آرزوى ديگرى بكنى ؟
مرد ، مدتى به فكر فرو رفت ، آنگاه گفت :  اى خداى من ! من از كار زنان سر در نمى آورم ! ميشود بمن بفهمانى كه زنان چرا مى گريند ؟ ميشود به من بفهمانى احساس درونیشان چيست ؟ اصلا ميشود به من ياد بدهى كه چگونه مى توان زنان را خوشحال كرد؟!!
صدايي از جانب باريتعالى آمد كه :
اى بنده من ! آن جاده اى را كه خواسته اى ، دو باندى باشد يا چهار باندى ؟!!
 

۱ نظر:

احسان عیوضی از افریقا گفت...

اگه من جای خدا بودم زیر گذر رو گذر هم میزدم :))