۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

سه پست با يك بليط

 
روزي مرشدی در ميان كشتزارها قدم مي زد كه با مرد جوان غمگيني روبرو شد.
 
مرشد گفت: حيف است در يك چنين روز زيبايي غمگين باشي.
 
مرد جوان نگاهي به دور و اطراف خود انداخت و پاسخ داد: حيف است؟! من كه متوجه منظورتان نمي شوم!
 
گرچه چشمان او مناظر طبيعت را مي ديد اما به قدري فكرش پريشان بود كه آنچه را كه بايد دريافت نمي كرد.
 
مرشد با شور و شعف اطراف را مي نگريست و به گردش خود ادامه مي داد و در حالي كه به سوي بركه مي رفت از مرد جوان دعوت كرد تا او را همراهي كند.
 
به كنار بركه رسيدند، بركه آرام بود. گويي آن را با درختان چنار و برگهاي سبز و درخشانش قاب كرده بودند. صداي چهچهه پرندگان از لابلاي شاخه هاي درختان در آن محيط آرام و ساكت، موسيقي دلنوازي را مي نواخت.
 
مرشد در حالي كه زمين مجاور خود را با نوازش پاك مي كرد از جوان دعوت كرد كه بنشيند. سپس رو به مرد جوان كرد و گفت: لطفاً يك سنگ كوچك بردار و آن را در بركه بيانداز.
 
مرد جوان سنگريزه اي برداشت و با قواي تمام آن را درون آب پرتاپ كرد.
 
مرشد گفت: بگو چه مي بيني؟
 
- من آب موجدار را مي بينم.
 
- اين امواج از كجا آمده اند؟
 
- از سنگريزه اي كه من در بركه انداختم.
 
- پس لطفاً دستت را در آب فرو كن و حلقه هاي موج را متوقف كن.
 
مرد جوان دستش را نزديك حلقه اي برد و در آب فرو كرد. اين كار او باعث شد حلقه هاي جديد و بزرگتري به وجود آيد. كاملاً گيج شده بود. چرا اوضاع بدتر شد؟ از طرفي متوجه منظور مرشد نمي شد.
 
مرشد از او پرسيد: آيا توانستي حلقه های موج را متوقف كني؟
 
- نه! با اين كارم فقط حلقه هاي بيشتر و بزرگتري توليد كردم.
 
- اگر از ابتدا سنگريزه را متوقف مي كردي چه؟!
 
از اين پس در زندگي ات مواظب سنگريزه هاي بسيار كوچك اشتباهاتت باش كه قبل از افتادن آنها به درياي وجودت مانعش شود. هيچ وقت سعي نكن زمان و انرژيت را براي بازگرداندن گذشته و جبران اشتباهاتت هدر دهي. آثار اشتباهات بسته به بزرگي و كوچكي آنها بعد از گذشت مدتي طولاني و يا كوتاه محو و ناپديد مي شوند. همان طور كه اگر منتظر بماني حلقه هاي موج هم از بين خواهند رفت. اما اگر مراقب اشتباهات بعدي ات نباشي هميشه درياي وجودت پر از موج و تشويش خواهد بود. بهتر است قبل از انجام هر عملي با فكر و تدبير عواقب آن را سنجيده و سپس عمل كني. دست و پا زدن بيهوده بعد از حادثه اي فقط اوضاع را بدتر مي سازد، همين و بس!
__________________

این جا همه هر لحظه می پرسند:
 
- حالت چطور است؟...
 
اما کسی یک بار از من نپرسید:
 
- بالت...
 
..........
 
--------------------------------------------------------------------------------
درخت خشکیده
صدای زوزه ی باد هراس آور بود
فضا غبار آلود و تار بود
ناله های گوش خراش شاخه های پوسیده شنیده می شد
درخت در میان تلی از شن های روان و گرم خشکیده بود
پیکره اش فرسوده و خمیده بود
گویی ایستاده مرده است
باد همچنان می وزید
شاخه های خشک شیون مرگ سرداده بودند
کسی آن حوالی نبود
هرچه می نگریستی درخت را نمی شناختی
سرو است صنوبر است بید است ....
درخت خشکیده ، سر در گریبان فرو برده بود
شاید به چیزی فکر میکرد
گویی در خود فرو رفته است
غرق در اندیشه بود
آهی کشید
نجوایی کرد
چشمه ی چشمش جوشید و جاری شد
قطره های اشک خاک زیر پایش را نمناک کرد
رطوبت خاک جان دوباره یی به ریشه اش بخشید
نوید طراوت از پای تا سرش را پر کرد
نسیم خوشی وزیدن گرفت
شاخه ها دست بر گردن یکدیگر تولد دوباره را تبریک می گفتند
پیکره اش رنج سالهای فرسودگی را به فراموشی می سپرد
برگهای سبز میهمان کلبه محقر وجودش شدند
به خود آمد و قامتش را افراشته کرد
چمن زار هم جاده ابریشمی سبزی را پیش پای میهمانانش گسترد
پرندگان دسته دسته به دیدارش می آمدند
دسته یی ننشسته دسته ی دیگر می آمد
صدای خوش پرندگان به همراه نسیم و سرود شاخه ها گوش نواز بود
بید مجنون لیلای چند پرگشای آسمانی شده بود
او سایه ی مهر می گستراند و نغمه سرایان ، میهمان شاخه هایش بودند
ده ها پرنده ی زیبا برای تبریک سری می زدند و دل می دادند و دلی می بردند
چند پرنده محو زیبایی او، مست و آوازه خوان بودند
او دلش می خواست پرنده ها برای همیشه ماندنی باشند
یکی از پرنده ها از شهر دیگری آمده بود از راهی دور او پرنده یی مهاجر بود
یکی دیگر آواز عجیبی سر داده بود سرودش جانبخش و زیبا بود
یکی دیگر از باغ دیگری به اینجا پر کشیده بود هنوز داغ آن باغ بر بالهایش بود
یکی دیگر ساده و صمیمی مشغول نغمه سرایی بود
و یکی هم سر از پای نمی شناخت و تک تک شاخه ها را بوسه می زد
پرندگان دیگری هم برای تبریک و زنده باد می آمدند و زود می رفتند
چند روزی گذشت و درخت در اندیشه یی عمیق فرو رفت
دلش می خواست پرنده ها برای همیشه در کنارش بمانند
او از تنهایی فصل سرما می ترسید
از اینکه پرنده یی لحظه یی آغوشش را رها کند دلهره داشت
اما پرندگان آسمانی بودند و او ریشه در خاک داشت
غصه در دلش رخنه کرد
غصه دیروز تلخ و فردای سخت و امروز شیرینی که زود به آخر می رسید
می خواست از شاخه هایش برای پرنده ها قفسی بسازد
می خواست میهمانان عزیزش را سخت در آغوش بگیرد
در همین اندیشه ها بود که دوباره سر در گریبان شد
از خودخواهی خود شرمگین گشت
به خود لرزید
پرنده ها از لرزیدنش ترسیدند و پرواز کردند
دوباره چشمه ی چشمش جوشید و جاری شد
هنوز پرنده یی برروی شاخه یی نشسته بود
اما بجای سرود نغمه ی غم انگیزی سر داده بود
اشکها و برگهای درخت یک به یک زمینی میشدند
پرنده هم نای پریدن نداشت
او نوحه کنان بود و درخت گریه می کرد
باد سردی وزیدن گرفت
صدای زوزه ی باد دلخراش و هراس آور بود
فضا غبار آلود شد
طراوتی برجای نمانده بود
صدای شکستن شاخه های درخت به گوش می رسید
آن پرنده هم دیگر جایی برای نشستن نداشت
داستان غم انگیز درخت خشکیده به آخر رسیده بود
و او در انتظار دستان نامهربان هیزم شکن بود
تا تکه تکه های وجودش ، گرمابخش کلبه ی محقر عاشقی تنها باشد
__________________
ســــــــاز شکسته دلم ســـوز درون برون دهد
داغ به دل گذاریم کوک به ســــــــــاز می کنی
 

۷ نظر:

معمار بیکار گفت...

در جواب کامنتتون:
قصد ازدواج دارم :D
من بعد از اون جریان کار خاصی انجام ندادم،چون تا بیام از پیله ناراحتی بیام بیرون یه اتفاق دیگه افتاد اونم فوت مادربزرگم بود ...مادر بزرگم پیر بود،اما وابستگی زیاد بابام بهش باعث شد چند هفته ای تو شوک باشه تا جایی که کم مونده بود حمله شدید قلبی بهش دست بده.
اما قصد دارم درس بخونم و شایدم کار کنم البته شاید چون از نظر مالی احتیاجی بهش ندارم اما دوست دارم برم تو اجتماع...
آهان یه کاری که کردم این بود که یه سفردوروزه رفتم تو یکی از روستاهای استان مرکزی،آرامش و سرسبزی اونجا خیلی برام لازم بود خیلی....
---------------
شما سعی کن یکم با برنامه بری سفر خب.
چه پلیسایی بودن!چه چشمای تیزی داشتن که اون هزار تومنیه رو هم دیدن :D

معمار بیکار گفت...

ببخشید طولانی شد شرمنده ام.

مرحومه گفت...

دوستش داشتم
خیلی دوست داشتم
مرسی


ســــــــاز شکسته دلم ســـوز درون برون دهد
داغ به دل گذاریم کوک به ســــــــــاز می کنی

ناشناس گفت...

معمار جان یه نقطه اشتراک بگم
البته امیدوارم برای شما در همین حد بمونه
چون من هم بعد جریانم مادر بزرگمو از دست دادم
البته میگم در همون حد بمونه
آخه من پدر بزرگمو هم بعدش از دست دادم
برای خود من هم خیلی سخت بود
امیدوارم از این به بعد ما فقط شادیهای تورو ببینیم و در سفرهای خوش باشی
درستو هم بخون
الان هم فرصت داری هم حوصله
خوب بچسب به درس
برای کار وقت هست
باز هم مسافرت بورو برات خوبه
راستی کامنتای من که طولانی تر از تو میشه
هر چقدر دلت میخواد بنویس
من قول میدم همشو بخونم
گوگل هم هیچ ادعایی نداره
خودش فضا داده برای نوشتن
دندش نرم میخواست نده

ناشناس گفت...

سرکار خانم مرحومه
خوشحالم که به این کلبه درویش (وبلاگ) ما سر زدی و اونو منور کردی
و خوشحالم از اینکه از مشق ما خوشتون اومد
باز هم تشریف بیارین
راستی این بار براتون جای آب خنک شربت گذاشتم خوب بود؟؟؟؟

ناشناس گفت...

کاش دست به ساز مورد علاقت میبردی
کاش یکم میرفتی موسیقی و رقصو یاد میگرفتی
هر دورو بلد نیستی اما دوستشون داری!!!

ساز شکسته دلم سوز درون برون دهد
داغ به دل گذاریم کوک به ساز می کنی

برو بابا

papary گفت...

خیلی خوشمان آمد...مخصوصا برای این روزهایمان واجب بود