۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۰, جمعه

چه سود گر بگويمت که خسته ام


چه سود گر بگویمت که خسته ام
چه سود گر ببینیم شکسته ام
 
توان ماندنم دگر سرآمدست
توان دل بریدن از تو آمدست
 
هوای دل شکستگی رها نمیکند مرا
هوای سرد مردگی به لب نمیرسد چرا
 
چه تلخ گر شبی نبینمت،بخواب
چه تلخ گر ننوشم از لبت به خواب
 
نمیشود خدا تو رنگ ما گیری؟!
نمیشود کمی به حال ما گریی؟!
 
کمک نمیکنی خدا؟! نکن!
کمک بکن خدا، بکن!
 
تو گر نمی پسندیم بگو
تو گر بدم در این دیار بی کسی بگو
 
 خدا! تو خود خریدیم که بی کسم
خدا! تو گفتیم بیا که من کسم
 
خدا! تو ناز ناز ناز دلبری
خدا! تو ساز این دلی و از همه سری
 
به نام حضرتت سکوت میکنم دگر
به نام زندگی تو را سجود میکنم دگر

۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

كار درادارات دولتي ايران

 

پلنگ صورتی


 
این تصویر مربوط به کارتون پلنگ صورتی در سی و چند ساله پیش هست. وقتی که پلنگ صورتی چمدونشو میبنده که بره سفر توریستی و چهار کشور رو انتخواب میکنه که یکیش ایران
 
 
 

 

بچه شيطون

 
 
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد
 

معلم گفت: از نظر فيزيکى غيرممکن است که نهنگ بتواند يک آدم را ببلعد زيرا با وجودى پستاندار 
 
 
 
عظيم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسيار کوچکى دارد. 
 

دختر کوچک پرسيد: پس چطور حضرت يونس به وسيله يک نهنگ بلعيده شد؟ 
 

معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. اين از نظر فيزيکى غيرممکن است.
 

دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت يونس مى‌پرسم.
 

معلم گفت: اگر حضرت يونس به جهنم رفته بود چى؟ 
 

دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسيد.
 
 
 
*****************************************
 
يک روز يک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد. 
 

ناگهان متوجه چند تار موى سفيد در بين موهاى مادرش شد. 
 

از مادرش پرسيد: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفيده؟
 

مادرش گفت: هر وقت تو يک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوی، يکى از موهايم سفيد مى‌شود.
 

دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهميدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفيد شده! 
 
 
 
************************************
 
عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس يادگارى بگيرد. معلم هم داشت همه بچه‌ها را 
 
 
 
تشويق مي‌کرد که دور هم جمع شوند. 
 

معلم گفت: ببينيد چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شديد به اين عکس نگاه کنيد و بگوئيد
 
 
 
: اين احمده، الان دکتره. يا اون مهرداده، الان وکيله. 
 

يکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: اين هم آقا معلمه، الان مرده.
 
 
 
***********************************************
 
معلم داشت جريان خون در بدن را به بچه‌ها درس مى‌داد. براى اين که موضوع براى بچه‌ها روشن‌تر شود گفت
 
 
 
بچه‌ها! اگر من روى سرم بايستم، همان طور که مى‌دانيد خون در سرم جمع مى‌شود و صورتم قرمز مى‌شود. 
 

بچه‌ها گفتند: بله 
 

معلم ادامه داد: پس چرا الان که ايستاده‌ام خون در پاهايم جمع نمى‌شود؟ 
 

يکى از بچه‌ها گفت: براى اين که پاهاتون خالى نيست. 
 
 
 
***********************************************
 
بچه‌ها در ناهارخورى مدرسه به صف ايستاده بودند. سر ميز يک سبد سيب بود که روى آن نوشته بود: فقط 
 
 
 
يکى برداريد. خدا ناظر شماست. 
 

در انتهاى ميز يک سبد شيرينى و شکلات بود. يکى از بچه‌ها رويش نوشت: هر چند تا مى‌خواهيد برداريد! خدا  مواظب سيب‌هاست
 
 

جغرافياى خانم ها و آقایان


جغرافياى خانم ها
 

  خانم ها در سن ۱۸ تا ۲۱ سالگى ، مانند آفريقا يا استراليا هستند : نيمه كشف شده، وحشى، با  زيبايى هاى افسون كننده ى طبيعى.
 
در سن 21 تا ۳۰ سالگى، مثل امريكا يا ژاپن هستند: كاملا كشف شده، بسيار توسعه يافته، آماده براى معامله، مخصوصا معامله با پول نقد يا اتومبيل .   
 در سن 30 تا ۳۵سالگى، مانند هند يا اسپانيا هستند: بسيار داغ، آسوده خاطر و آرام، و آگاه به زيبايى هاى خود.
 
بين سن 35 تا ۴۰ سالگى، مانند فرانسه يا آرژانتين هستند: بدين معنا كه اگر چه ممكن است در جريان جنگ نيمه ويران شده باشند، اما هنوز جاهاى بسيارى براى تماشا دارند . 
در سن 40 تا ۵۰ سالگى، مثل يوگسلاوى يا عراق هستند: جنگ را باخته اند. هنوز گرفتار اشتباهات پيشين اند. و به باز سازى كامل نياز دارند .
 
بين 50 تا ۶۰ سالگى، مانند روسيه يا كانادا هستند: بسيار پهناور، آرام و مرز ها بدون مرزبان، اما  سرماى زياد، خلايق را از آنان مي رماند..
 
در سن 60 تا ۷۰ سالگى، مانند انگلستان يا مغولستان اند: با يك گذشته ى درخشان و بدون آينده .
 
بعد از ۷۰ سالگى، شبيه آلبانى يا افغانستان اند: همگان ميدانند كه در كجايند، اما هيچكس به  سراغ شان نمى رود.
 
 
 

جغرافياى آقایان
 

از 18 تا 50 سال مثل ايران راهنما و حلال مشکلات دنيا ولي در كار خود مانده .
 
در سن50 تا 65 سالگى، مانند کشورهای تازه استقلال يافته شوروی سابق: با یک گذشته ی  درخشان.
 
بعد از 65 سالگى، شبيه عربستان هستند: همگان فقط به خاطر مال و ثروت به آنها احترام مي گذارند
 

برنارد شاو

 
 

روزی در یک میهمانی مرد خیلی چاقی سراغ برنارد شاو که بسیار لاغر بود رفت وگفت:آقای شاو ! وقتی من شما را می بینم فکر می کنم در اروپا قحطی افتاده است برنارد شاو هم سریع جواب میدهد : بله ! من هم هر وقت شما را می بینم فکر می کنم عامل این قحطی شما هستید!
 
روزي نويسنده جواني از جرج برنارد شاو پرسيد:«شما براي چي مي نويسيد استاد؟» برنارد شاو جواب داد:«برای یک لقمه نان»نویسنده جوان برآشفت که:«متاسفم!برخلاف شما من برای فرهنگ مینویسم!»وبرنارد شاو گفت:«عیبی نداره پسرم هر کدام از ما برای چیزی مینویسیم که نداریم!» 
 
 
 

حرف حساب

  
 
OFFICE ARITHMETIC
حسابرسی اداری
Smart boss + smart employee = profit
رییس باهوش + کارمند باهوش = سود
Smart boss + dumb employee = production
رییس باهوش + کارمند خنگ = تولید
Dumb boss + smart employee = promotion
رییس خنگ + کارمند باهوش = ترفیع
Dumb boss + dumb employee = overtime
رییس خنگ + کارمند خنگ = اضافه کاری
 
 

 
 
SHOPPING MATHEMATICS
ریاضیات خرید کردن
A man will pay $2 for a $1 item he needs.
یک مرد بابت یک کالای 1 دلاری که نیاز دارد 2 دلار می پردازد
A woman will pay $1 for a $2 item that she doesn't need.
یک زن بابت یک کالای 2 دلاری که نیاز ندارد 1 دلار می پردازد
 
 

 
 
GENERAL EQUATIONS & STATISTICS
آمار و برابری عمومی
A woman worries about the future until she gets a husband..
یک زن نگران آینده است تا زمانی که شوهر کند
A man never worries about the future until he gets a wife.
یک مرد هرگز نگران آینده نیست تا زمانی که زن بگیرد
A successful man is one who makes more money than his wife can spend.
یک مرد موفق مردیست که درآمدش بیشتر از مبلغی باشد که زنش خرج می کند
A successful woman is one who can find such a man.
یک زن موفق زنیست که بتواند چنین مردی را پیدا کند
 
 

 
 
HAPPINESS
شادمانی
To be happy with a man, you must understand him a lot and love him a little.
برای اینکه با یک مرد شاد باشید باید او را کاملا درک کنید و کمی دوست داشته باشید
To be happy with a woman, you must love her a lot and not try to understand her at all.
برای اینکه با یک زن شاد باشید باید او را کاملا دوست داشته باشید و اصلا سعی نکنید که او را درک کنید
 
 

 
 
LONGEVITY
طول عمر
Married men live longer than single men do, but married men are a lot more willing to die.
مردان متاهل بیشتر از مردان مجرد عمر می کنند در عوض مردان متاهل بیشتر آرزوی مرگ می کنند
  
 
 
 
 
 
PROPENSITY TO CHANGE
گرایش به تغییر
A woman marries a man expecting he will change, but he doesn't.
زمانی که یک زن که با مردی ازدواج می کند انتظار دارد که او تغییر کند ولی اینگونه نمی شود
A man marries a woman expecting that she won't change, and she does..
زمانی که یک مرد با زنی ازدواج می کند مطمئن است که آن زن تغییر نمی کند و اینگونه می شود
  
 
 
 
 
DISCUSSION TECHNIQUE
ادبیات گفتگو
A woman has the last word in any argument.
یک زن در بحث حرف آخر را می زند
Anything a man says after that is the beginning of a new argument.
بعد از آن، هر حرفی که مرد بزند، شروع یک بحث جدید است
 
 

 
 
SEND THIS TO A SMART WOMAN WHO NEEDS A LAUGH  LIKE YOU AND TO THE SMART GUYS  YOU KNOW CAN HANDٍٍEL IT
این متن را برای زنان باهوش  که به خنده نیاز دارند و مردان باهوشی  که میدانید می توانند آن را هضم کنند، بفرستید
 
 
 
 

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

مشاعره ناتمام آدم و حوا (شعر طنز)

خانم ناهید نوری
 
به نام خدایی که زن آفرید
   حکیمانه امثال ِ من آفرید
 
خدایی که اول تو را از لجن
و بعداً مرا از لجن آفرید !
 
برای من انواع گیسو و موی
  برای تو قدری چمن آفرید !
 
مرا شکل طاووس کرد و تورا
  شبیه بز و کرگدن آفرید !
 
به نام خدایی که اعجاز کرد
مرا مثل آهو ختن آفرید
 
تورا روز اول به همراه من
رها در بهشت عدن آفرید
 
ولی بعداً آمد و از روی لطف
مرا بی کس و بی وطن آفرید
 
خدایی که زیر سبیل شما
بلندگو به جای دهن آفرید !
 
وزیر و وکیل و رئیس ات نمود
مرا خانه داری خفن آفرید
 
برای تو یک عالمه کِیْسِ خوب
شراره ، پری ، نسترن آفرید
 
برای من اما فقط یک نفر
  براد پیت من را حَسَنْ آفرید !
 
برایم لباس عروسی کشید
  و عمری مرا در کفن آفرید
 
به نام خدایی که سهم تو را
  مساوی تر از سهم من آفرید
 
پاسخ دندان شکن از نادر جدیدی
 
به ‌نام خداوند مردآفرین
  که بر حسن صنعش هزار آفرین
 
خدایی که از گِل مرا خلق کرد
  چنین عاقل و بالغ و نازنین
 
خدایی که مردی چو من آفرید
  و شد نام وی احسن‌الخالقین
 
پس از آفرینش به من هدیه داد
  مکانی درون بهشت برین
 
خدایی که از بس مرا خوب ساخت
  ندارم نیازی به لاک، همچنین
 
رژ و ریمل و خط چشم و کرم
  تو زیبایی‌ام را طبیعی ببین
 
دماغ و فک و گونه‌ام کار اوست
  نه کار پزشک و پروتز، همین !
 
نداده مرا عشوه و مکر و ناز
  نداده دم مشک من اشک و فین!
 
مرا ساده و بی‌ریا آفرید
  جدا از حسادت و بی‌خشم و کین
 
زنی از همین سادگی سود برد
  به من گفت از آن سیب قرمز بچین
 
من ساده چیدم از آن تک‌ درخت
  و دادم به او سیب چون انگبین
 
چو وارد نبودم به دوز و کلک
  من افتادم از آسمان بر زمین
 
و البته در این مرا پند بود
  که ای مرد پاکیزه و مه‌جبین
 
تو حرف زنان را از آن گوش گیر
  و بیرون بده حرفشان را از این
 
که زن از همان بدو پیدایش‌ات
  نشسته مداوم تو را در کمین !
 
 
 
 
 

عاقبت چت کردن

 
 
 
 
به من می گفت هیجده ساله هستم ... تو اسمت را بگو، من هاله هستم
 
بگفتم اسم من هم هست فرهاد ... ز دست عاشقی صد داد و بیداد
 
بگفت هاله ز موهای کمندش ... کمان ِابرو و قد بلندش
 
بگفت چشمان من خیلی فریباست ... ز صورت هم نگو البته زیباست
 
ندیده عاشق زارش شدم من ... اسیرش گشته بیمارش شدم من
 
ز بس هرشب به او چت می نمودم ... به او من کم کم عادت می نمودم
 
در او دیدم تمام آرزوهام ... که باشد همسر و امید فردام
 
برای دیدنش بی تاب بودم ... زفکرش بی خور و بی خواب بودم
 
به خود گفتم که وقت آن رسیده ... که بینم چهره ی آن نور دیده
 
به او گفتم که قصدم دیدن توست... زمان دیدن و بوییدن توست
 
ز رویارویی ام او طفره می رفت ... هراسان بود او از دیدنم سخت
 
خلاصه راضی اش کردم به اجبار... گرفتم روز بعدش وقت دیدار
 
رسید از راه، وقت و روز موعود ... زدم از خانه بیرون اندکی زود
 
چو دیدم چهره اش قلبم فرو ریخت ... توگویی اژدهایی بر من آویخت
 
به جای هاله ی ناز و فریبا ... بدیدم زشت رویی بود آنجا
 
ندیدم من اثر از قد رعنا ... کمان ِابرو و چشم فریبا
 
مسن تر بود او از مادر من ... بشد صد خاک عالم بر سر من
 
ز ترس و وحشتم از هوش رفتم... از آن ماتم کده مدهوش رفتم
 
به خود چون آمدم، دیدم که او نیست... دگر آن هاله ی بی چشم و رو نیست
 
به خود لعنت فرستادم که دیگر ... نیابم با چت از بهر خود همسر
 
بگفتم سرگذشتم را به «امید» ... به شعر آورد او هم آنچه بشنید
 
که تا گیرند از آن درس عبرت ... سرانجامی ندارد قصّه ی چت
 
 
 

4 داستان بي‌ربط اما پندآموز

 
يک روز خانواده ي لاک پشتها تصميم گرفتند که به پيکنيک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبيعي در همه ي موارد يواش عمل مي کنند، هفت سال طول کشيد تا براي سفرشون آماده بشن!
 
در نهايت خانواده ي لاک پشت خانه را براي پيدا کردن يک جاي مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پيداش کردند. براي مدتي حدود شش ماه محوطه رو تميز کردند، و سبد پيکنيک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهميدند که نمک نياوردند!
 
پيکنيک بدون نمک يک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با اين مورد موافق بودند. بعد از يک بحث طولاني، جوانترين لاک پشت براي آوردن نمک از خانه انتخاب شد.
 
لاک پشت کوچولو ناله کرد، جيغ کشيد و توي لاکش کلي بالا و پايين پريد، گر چه او سريعترين لاک پشت بين لاک پشت هاي کند بود!
 
او قبول کرد که به يک شرط بره؛ اينکه هيچ کس تا وقتي اون برنگشته چيزي نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.
 
سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در سال هفتم غيبت او، پيرترين لاک پشت ديگه نمي تونست به گرسنگي ادامه بده . او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن يک ساندويچ کرد.
 
در اين هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فرياد کنان از پشت يک درخت بيرون پريد،« ديديد مي دونستم که منتظر نمي مونيد. منم حالا نمي رم نمک بيارم»!!!!!!!!!!!! !!!!!
 
 
 
نتيجه اخلاقي:
 
بعضي از ماها زندگيمون صرف انتظار کشيدن براي اين مي شه که ديگران به تعهداتي که ازشون انتظار داريم عمل کنن. آنقدر نگران کارهايي که ديگران انجام ميدن هستيم که خودمون (عملا) هيچ کاري انجام نمي ديم.
 
--------------------------------------------------------------------------------
 
روزي مدير يكي از شركتهاي بزرگ در حاليكه به سمت دفتر كارش مي رفت چشمش به جواني افتاد كه در كنار ديوار بيکار ايستاده بود و به اطراف خود نگاه ميكرد.
 
جلو رفت و از او پرسيد:
«شما ماهانه چقدر حقوق دريافت مي كني؟»
 
جوان با تعجب جواب داد:
«ماهي 2000 دلار.»
 
مدير با نگاهي آشفته دست به جيب شد و از كيف پول خود 6000 دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت:
«اين حقوق سه ماه تو، برو و ديگر اينجا پيدايت نشود، ما به كارمندان خود حقوق مي دهيم كه كار كنند نه اينكه يكجا بايستند و بيكار به اطراف نگاه كنند.»
 
جوان با خوشحالي از جا جهيد و به سرعت دور شد. مدير از كارمند ديگري كه در نزديكيش بود پرسيد:
«آن جوان كارمند كدام قسمت بود؟»
 
كارمند با تعجب از رفتار مدير خود به او جواب داد:
«او پيك پيتزا فروشي بود كه براي كاركنان پيتزا آورده بود.»
 
 
 

نکته مديريتي:
برخي از مديران حتي كاركنان خود را در طول دوره مديريت خود نديده و آنها را نمي شناسند.. ولي در برخي از مواقع تصميمات خيلي مهمي را در باره آنها گرفته و اجرا مي كنند
 
--------------------------------------------------------------------------------
 
مرد پولداري در کابل، در نزديکي مسجد قلعه فتح الله رستوراني ساخت که در آن موسيقي بود و رقص و به مشتريان مشروب هم سرويس مي شد.
 
ملاي مسجد هر روز موعظه مي کرد و در پايان موعظه اش دعا مي کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلاي آسماني را بر اين رستوران که اخلاق مردم را فاسد مي سازد، وارد کند.
 
يک ماه از فعاليت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شديد شد و يگانه جايي که خسارت ديد، همين رستوران بود که ديگر به خاکستر تبديل گرديد.
 

ملاي مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبريک گفت و علاوه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چيزي بخواهد، از درگاه خدا نااميد نمي شود.
 
 
 
اما خوشحالي مومنان و ملاي مسجد دير دوام نکرد. صاحب رستوران به محکمه شکايت کرد و از ملاي مسجد تاوان خسارت خواست.
 

ملا و مومنان البته چنين ادعايي را نپذيرفتند.
 
 
 
قاضي هر دو طرف را به محکمه خواست و بعد از اين که سخنان دو جانب دعوا را شنيد، گلو صاف کرد و گفت:
 
نمي دانم چه حکمي بکنم. من هر دو طرف را شنيدم. از يک سو ملا و مومناني قرار دارند که به تاثير دعا و ثنا باور ندارند از سوي ديگر مرد مي فروشي که به تاثير دعا باور دارد…
 
--------------------------------------------------------------------------------
 
روسپي و راهب
 
راهبي در نزديکي معبد زندگي مي کرد . در خانه روبرويش , يک روسپي اقامت داشت ! راهب که مي ديد مردان زيادي به آن خانه رفت و آمد دارند , تصميم گرفت با او صحبت کند . زن را سرزنش کرد : تو بسيار گناهکاري . روز وشب به خدا بي احترامي مي کني. چرا دست از اين کار نمي کشي ؟ چرا کمي به زندگي بعد از مرگت فکر نمي کني…؟!
 
زن به شدت از گفته هاي راهب شرمنده شد و از صميم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشش خواست و همچنين از خدا خواست که راه تازه اي براي امرار معاش به او نشان بدهد.اما راه ديگري براي امرار معاش پيدا نكرد
بعد از يک هفته گرسنگي , دوباره به روسپي گري پرداخت .اما هر بار که خود را به بيگانه اي تسليم مي کرد از درگاه خدا آمرزش مي خواست ...
 

راهب که از بي تفاوتي زن نسبت به اندرز او خشمگين شده بود فکر کرد : از حالا تا روز مرگ اين گناهکار , مي شمرم که چند مرد وارد آن خانه شده اند !!! و از آن روز کار ديگري نکرد جز اين که زندگي آن روسپي را زير نظر بگيرد , هر مردي که وارد خانه مي شد , راهب ريگي بر ريگ هاي ديگر مي گذاشت .مدتي گذشت...
 
راهب دوباره روسپي را صدا زد و گفت : اين کوه سنگ را مي بيني ؟ هر کدام از اين سنگها نماينده يکي از گناهان کبيره اي است که انجام داده اي , آن هم بعد از هشدار من . دوباره مي گويم : مراقب اعمالت باش ! زن به لرزه افتاد , فهميد گناهانش چقدر انباشته شده است . به خانه برگشت , اشک پشيماني ريخت و دعا کرد : پروردگارا, کي رحمت تو مرا از اين زندگي مشقت بار آزاد مي کند ؟ خداوند دعايش را پذيرفت. همان روز , فرشته ي مرگ ظاهر شد و جان او را گرفت . فرشته به دستور خدا , از خيابان عبور کرد و جان راهب را هم گرفت و با خود برد…
 

روح روسپي , بي درنگ به بهشت رفت . اما شياطين , روح راهب را به دوزخ بردند ! در راه , راهب ديد که بر روسپي چه گذشته و شِکوه کرد : خدايا, اين عدالت توست ؟ من که تمام زندگي ام را در فقر و اخلاص گذرانده ام , به دوزخ مي روم و آن روسپي که فقط گناه کرده , به بهشت مي رود ؟ !
 

يکي از فرشته ها پاسخ داد : تصميمات خداوند همواره عادلانه است. تو فکر مي کردي که عشق خدا فقط يعني فضولي در رفتار ديگران . هنگامي که تو قلبت را سرشار از گناه فضولي مي کردي , اين زن روز وشب دعا مي کرد . روح او , پس از گريستن , چنان سبک مي شد که توانستيم او را تا بهشت بالا ببريم. اما آن ريگ ها چنان روح تو را سنگين کرده بودند که نتوانستيم تو را بالا ببريم
 
از کتاب : " پدران . فرزندان . نوه ها "
 
اثر : پائولو کوئيلو
 
 

۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

زندگي امروز


ما امروزه خانه های بزرگتر اما خانواده های کوچکتر داریم
 
راحتی بیشتر اما زمان کمتر داریم
 
مدارک تحصیلی بالا تر ولي درک عمومی پایین تر
 
آگاهی بیشتر اما قدرت تشخیص کمتر داریم
 
چندین برابر مایملک داریم اما ارزشهایمان کمتر شده
 
زیاد صحبت میکنیم به اندازه کافی دوست نداریمو خیلی دروغ می گوییم
 
تنها به زندگی سالهای عمر را افزوده ایم و نه زندگی را به سالهای عمرمان
 
ما ساختمانهای بلند ترداریم  اما طبع کوتاه تر
 
بزرگراه های پهن تر ولی دید گاه های باریکتر
 
ما تا کره ماه رفته و برگشته ایم ولی قادر نیستیم برای ملاقات عزیزی از این طرف خیابان به ان طرف برویم
 
ما اتم را شکافته ایم اما نه تعصب خود را
 
فضای بیرون را فتح کرده ایم نه فضای درون را
 
بیشتر می نویسیم ولی کمتر یاد می گیریم
 
عجله کردن اموخته ایم و نه صبر کردن
 
 
 
پس سعی کنیم
 
 
 
روزی نشه که بگوییم وقتی که بود نمی دیدم  وقتی می خوند نمی شنیدم  وقتی دیدم که نبود   وقتی شنیدم که نخوند
 
بیایید نامه ای را که می خواستیم یکی از این روزها بنویسیم همین امروز بنویسیم
 
 

حکایت زن و مرد از نظر مردم ایران

 
 
 
وقتی یه مرد معتاد میشه : اگه زنش زن بود و به فکر زندگیش بود این بیچاره به این روز نمی افتاد، بدبختی اینا رو به این روز می کشه دیگه!!
 

وقتی یه زن معتاد میشه: ای وای!!! خاک بر سرش ! بیچاره شوهرش دلش به چی خوشه ! چه جوری اینو تحمل میکنه؟؟
 
وقتی یه دختر یه کم به خودش میرسه : اوه! اوه ! ننه بابا داشت جمش می کردن!! اینا همش واسه جلب توجه دیگه!!! اینا دنیا و آخرت ندارن که!!!
وقتی یه پسر تیپ میزنه: چه پسر خوش پوشیه… هزار ماشاا… چه تیپی داره… میمیرن واسش دخترا
 
وقتی یه دختر از دار دنیا یه دونه دوست پسر  داره : چی بگم والا!!! حجب و حیا دیگه جا نداره تو این مملکت!! دیدیش … بزا دهنم بسته باشه…
وقتی یه پسر ۱۰ تا دوست دختر داره : بزنم به تخته اینقدر خاطر خواه داره، خدا وکیلی بهترین دخترا میرن طرفش… ولش نمی کنن که…
 
وقتی یه آقای محترم!!! خیابون رو با پیست اتومبیلرانی اشتباه می گیره : لامذهب عجب دست فرمونی داره…
وقتی یه خانم مثلاً یادش بره راهنما بزنه: ترمز وسطیه…. بابا برو آشپزخونه قرمه سبزیتو بپز!!! والااااااا
 
وقتی بچه خوب تربیت شده باشه: میبینی؟ بچه ام مثل باباشه، اصلا موفقیت تو خونواده ما ارثیه
وقتی بچه تو یه درس نمره اش بشه ۷۵/۱۹: بله دیگه! خانم یا پی قر و فرشه یا با این دوست موستاش در حال فک زدن و ولگردیه
 
وقتی تو یه جمع ، آقا پسری سر و زبون دار داره مجلس رو گرم می کنه: هزار ماشالا!!!!!!! روابط عمومیش بیسته؟؟؟!!!
شرایط بالا برای یه دختر: اوه ! اوه! دختره لوده سبک!!! خانم باش
 
نظر مادر شوهر در اول زندگی: میبینی شانس ما رو ؟ دختره فقط ۲۰ میلیون جهیزیه آورده ، نمی دونم این پسره شیفته چی این عفریته شد!!!
 
باز هم همون مادر شوهر: دیگه چی می خواد؟ گل پسرم یه خونه ۴۰ متری تو نقطه صفر مرزی داره، از خداشم باشه ..
 

حسني نگو ....

 
حسنی نگو جوون بگو
علاف و چش چرون بگو
موی ژلی ،ابرو کوتاه ،زبون دراز ، واه واه واه
نه سیما جون ،نه رعنا جون
نه نازی و پریسا جون
هیچ کس باهاش رفیق نبود
تنها توی کافی شاپ
نگاه می کرد به بشقاب !
باباش می گفت : حسنی می ری به سر بازی ؟
نه نمی رم نه نمی رم
به دخترا دل می بازی ؟!
نه نمی دم نه نمی دم
گل پری جون با زانتیا
ویبره می رفت تو کوچه ها
گلیه چرا ویبره میری ؟
دارم میرم به سلمونی
که شب برم به مهمونی
گلی خانوم نازنین با زانتیای نقطه چین
یه کمی به من سواری می دی ؟!
نه که نمی دم
چرا نمی دی ؟
واسه اینکه من قشنگم ، درس خونم وزرنگم
اما تو چی ؟
نه کا رداری ؟ نه مال داری ؟ فقط هزار خیال داری
موی ژلی ،ابرو کوتاه ، زبون دراز ،واه واه واه
 
در واشد و پریچه
با ناز اومد توو کوچه
پری کوچولو ، تپل مپولو ، میای با من بریم بیرون ؟
مامان پری ،از اون بالا
نگاه می کرد توو کوچه را
داد زد وگفت : اوی ! بی حیا
برو خونه تون تورا بخدا
دختر ریزه میزه
حسابی فرز وتیزه
اما تو چی ؟
نه کار داری ؟ نه مال داری ؟ فقط هزار خیال داری
موی ژلی ،ابرو کوتاه ،زبون دراز ،واه واه واه
 
نازی اومد از استخر
تو پوپکی یا نازی ؟
من نازی جوانم
میای بریم کافی شاپ؟
نه جانم
چرا نمی ای ؟
واسه اینکه من صبح تا غروب ،پایین ،بالا ،شمال ،جنوب ،دنبال یک شوهر خوب
اما تو چی ؟
 
نه کار داری ؟ نه مال داری ؟ فقط هزار خیال داری
موی ژلی ،ابرو کوتاه ،زبون دراز ،واه واه واه
حسنی یهو مثه جت
رسید به یک کافی نت
ان شد ورفت تو چت رووم
گپید با صدتا خانووم!
هیشکی نگفت کی هستی ؟
چی کاره ای چی هستی ؟
تو دنیای مجازی
علافی کرد وبازی
خوشحال وشادمونه
رفت ورسید به خونه
باباش که گفت: حسنی برات زن بگیرم ؟
اره می خوام اره میخوام
چاهارتا شرعن بگیرم ؟
اره می خوام اره میخوام
 
حسنی اومد موهاشو
یه خورده ابروهاشو
درست وراست وریس کرد
رفت و توو کوچه فیس کرد
یه زن گرفت وشاد شد
زی ذی شد و دوماد شد 
 
 
 

خداوند چه مي کند


 حکايت است که پادشاهي از وزيرخدا پرستش پرسيد :
       
بگو خداوندي که تو مي پرستي چه مي خورد، چه مي پوشد ، و چه کار مي کند
و اگر تا فردا جوابم نگويي عزل مي گردي!!!
 
وزير سر در گريبان به خانه رفت ...
 
وي را غلامي بود که وقتي او را در اين حال ديد پرسيد که او را چه شده؟
 
و او حکايت بازگو کرد.
 
غلام خنديد و گفت : اي وزير عزيز اين سوال که جوابي آسان دارد.
 
وزيز با تعجب گفت : يعني تو آن ميداني؟ پس برايم بازگو ؛ اول آنکه خدا چه ميخورد؟
 
 - غم بندگانش را، که ميفرمايد من شما را براي بهشت و قرب خود آفريدم. چرا دوزخ را برميگزينيد؟
 
 -  آفرين غلام دانا.
 
 - خدا چه ميپوشد؟
 
 - رازها و گناه هاي بندگانش را
 
 - مرحبا اي غلام
 
 وزير که ذوق زده شده بود سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد
 
ولي باز در سوال سوم درماند، رخصتي گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت و سومين را پرسيد.
 
 غلام گفت : براي سومين پاسخ بايد کاري کني.
 
- چه کاري ؟
 
- رداي وزارت را بر من بپوشاني، و رداي مرا بپوشي و مرا بر اسبت سوار کرده
و افسار به دست به درگاه شاه ببري تا پاسخ را باز گويم.
 
وزير که چاره اي ديگر نديد قبول کرد وبا آن حال به دربار حاضر شدند
 
پادشاه با تعجب از اين حال پرسيد اي وزير اي چه حاليست تو را؟
 
 و غلام آنگاه پاسخ داد که اين همان کار خداست اي شاه که وزيري را در خلعت غلام
و غلامي را در خلعت وزيري حاضر نمايد.
 
 پادشاه از درايت غلام خوشنود شد و بسيار پاداشش داد و او را وزير دست راست خود کرد
 
 

منت خدای را عز و جل که.......


بر وزن گلستان سعدی:  " منت خدای را عز و جل که......."
 
لذت زن را قند و عسل كه ازدواجش موجب محنت است وبه طلاق اندرش مزيد رحمت. هر لنگه كفشي كه بر سر ما ميخورد مضر حيات است وچون مكرر می شود موجب ممات. پس درهر لنگه كفش دو ضربت موجود است و برهر ضربت آخي واجب . 
 
مرد همان به كه بوقت نزاع
 
 عذر به درگاه نساء آورد
 
ورنه زنش ازاثر لنگه كفش
 
 حال دلش خوب به جا آورد
 
 ضربت لنگه كفش لاحسابش از راه رسيده وجيب شوهر بدبخت را به قيچي خياطي درآورده وحقوق يكماهه او را به بهانه جوئي بخورد.
 
شوهر و نوكر و كلفت همگي دركارند
 
تا تو پولی به کف آري وماشينی بخري
 
شوهرت با كت وشلوار پراز وصله بود
 
 شرط انصاف نباشد كه تو مانتو بخري
 

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه

.

 
 
 
 
 
خداحافظ
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

سه پست با يك بليط

 
روزي مرشدی در ميان كشتزارها قدم مي زد كه با مرد جوان غمگيني روبرو شد.
 
مرشد گفت: حيف است در يك چنين روز زيبايي غمگين باشي.
 
مرد جوان نگاهي به دور و اطراف خود انداخت و پاسخ داد: حيف است؟! من كه متوجه منظورتان نمي شوم!
 
گرچه چشمان او مناظر طبيعت را مي ديد اما به قدري فكرش پريشان بود كه آنچه را كه بايد دريافت نمي كرد.
 
مرشد با شور و شعف اطراف را مي نگريست و به گردش خود ادامه مي داد و در حالي كه به سوي بركه مي رفت از مرد جوان دعوت كرد تا او را همراهي كند.
 
به كنار بركه رسيدند، بركه آرام بود. گويي آن را با درختان چنار و برگهاي سبز و درخشانش قاب كرده بودند. صداي چهچهه پرندگان از لابلاي شاخه هاي درختان در آن محيط آرام و ساكت، موسيقي دلنوازي را مي نواخت.
 
مرشد در حالي كه زمين مجاور خود را با نوازش پاك مي كرد از جوان دعوت كرد كه بنشيند. سپس رو به مرد جوان كرد و گفت: لطفاً يك سنگ كوچك بردار و آن را در بركه بيانداز.
 
مرد جوان سنگريزه اي برداشت و با قواي تمام آن را درون آب پرتاپ كرد.
 
مرشد گفت: بگو چه مي بيني؟
 
- من آب موجدار را مي بينم.
 
- اين امواج از كجا آمده اند؟
 
- از سنگريزه اي كه من در بركه انداختم.
 
- پس لطفاً دستت را در آب فرو كن و حلقه هاي موج را متوقف كن.
 
مرد جوان دستش را نزديك حلقه اي برد و در آب فرو كرد. اين كار او باعث شد حلقه هاي جديد و بزرگتري به وجود آيد. كاملاً گيج شده بود. چرا اوضاع بدتر شد؟ از طرفي متوجه منظور مرشد نمي شد.
 
مرشد از او پرسيد: آيا توانستي حلقه های موج را متوقف كني؟
 
- نه! با اين كارم فقط حلقه هاي بيشتر و بزرگتري توليد كردم.
 
- اگر از ابتدا سنگريزه را متوقف مي كردي چه؟!
 
از اين پس در زندگي ات مواظب سنگريزه هاي بسيار كوچك اشتباهاتت باش كه قبل از افتادن آنها به درياي وجودت مانعش شود. هيچ وقت سعي نكن زمان و انرژيت را براي بازگرداندن گذشته و جبران اشتباهاتت هدر دهي. آثار اشتباهات بسته به بزرگي و كوچكي آنها بعد از گذشت مدتي طولاني و يا كوتاه محو و ناپديد مي شوند. همان طور كه اگر منتظر بماني حلقه هاي موج هم از بين خواهند رفت. اما اگر مراقب اشتباهات بعدي ات نباشي هميشه درياي وجودت پر از موج و تشويش خواهد بود. بهتر است قبل از انجام هر عملي با فكر و تدبير عواقب آن را سنجيده و سپس عمل كني. دست و پا زدن بيهوده بعد از حادثه اي فقط اوضاع را بدتر مي سازد، همين و بس!
__________________

این جا همه هر لحظه می پرسند:
 
- حالت چطور است؟...
 
اما کسی یک بار از من نپرسید:
 
- بالت...
 
..........
 
--------------------------------------------------------------------------------
درخت خشکیده
صدای زوزه ی باد هراس آور بود
فضا غبار آلود و تار بود
ناله های گوش خراش شاخه های پوسیده شنیده می شد
درخت در میان تلی از شن های روان و گرم خشکیده بود
پیکره اش فرسوده و خمیده بود
گویی ایستاده مرده است
باد همچنان می وزید
شاخه های خشک شیون مرگ سرداده بودند
کسی آن حوالی نبود
هرچه می نگریستی درخت را نمی شناختی
سرو است صنوبر است بید است ....
درخت خشکیده ، سر در گریبان فرو برده بود
شاید به چیزی فکر میکرد
گویی در خود فرو رفته است
غرق در اندیشه بود
آهی کشید
نجوایی کرد
چشمه ی چشمش جوشید و جاری شد
قطره های اشک خاک زیر پایش را نمناک کرد
رطوبت خاک جان دوباره یی به ریشه اش بخشید
نوید طراوت از پای تا سرش را پر کرد
نسیم خوشی وزیدن گرفت
شاخه ها دست بر گردن یکدیگر تولد دوباره را تبریک می گفتند
پیکره اش رنج سالهای فرسودگی را به فراموشی می سپرد
برگهای سبز میهمان کلبه محقر وجودش شدند
به خود آمد و قامتش را افراشته کرد
چمن زار هم جاده ابریشمی سبزی را پیش پای میهمانانش گسترد
پرندگان دسته دسته به دیدارش می آمدند
دسته یی ننشسته دسته ی دیگر می آمد
صدای خوش پرندگان به همراه نسیم و سرود شاخه ها گوش نواز بود
بید مجنون لیلای چند پرگشای آسمانی شده بود
او سایه ی مهر می گستراند و نغمه سرایان ، میهمان شاخه هایش بودند
ده ها پرنده ی زیبا برای تبریک سری می زدند و دل می دادند و دلی می بردند
چند پرنده محو زیبایی او، مست و آوازه خوان بودند
او دلش می خواست پرنده ها برای همیشه ماندنی باشند
یکی از پرنده ها از شهر دیگری آمده بود از راهی دور او پرنده یی مهاجر بود
یکی دیگر آواز عجیبی سر داده بود سرودش جانبخش و زیبا بود
یکی دیگر از باغ دیگری به اینجا پر کشیده بود هنوز داغ آن باغ بر بالهایش بود
یکی دیگر ساده و صمیمی مشغول نغمه سرایی بود
و یکی هم سر از پای نمی شناخت و تک تک شاخه ها را بوسه می زد
پرندگان دیگری هم برای تبریک و زنده باد می آمدند و زود می رفتند
چند روزی گذشت و درخت در اندیشه یی عمیق فرو رفت
دلش می خواست پرنده ها برای همیشه در کنارش بمانند
او از تنهایی فصل سرما می ترسید
از اینکه پرنده یی لحظه یی آغوشش را رها کند دلهره داشت
اما پرندگان آسمانی بودند و او ریشه در خاک داشت
غصه در دلش رخنه کرد
غصه دیروز تلخ و فردای سخت و امروز شیرینی که زود به آخر می رسید
می خواست از شاخه هایش برای پرنده ها قفسی بسازد
می خواست میهمانان عزیزش را سخت در آغوش بگیرد
در همین اندیشه ها بود که دوباره سر در گریبان شد
از خودخواهی خود شرمگین گشت
به خود لرزید
پرنده ها از لرزیدنش ترسیدند و پرواز کردند
دوباره چشمه ی چشمش جوشید و جاری شد
هنوز پرنده یی برروی شاخه یی نشسته بود
اما بجای سرود نغمه ی غم انگیزی سر داده بود
اشکها و برگهای درخت یک به یک زمینی میشدند
پرنده هم نای پریدن نداشت
او نوحه کنان بود و درخت گریه می کرد
باد سردی وزیدن گرفت
صدای زوزه ی باد دلخراش و هراس آور بود
فضا غبار آلود شد
طراوتی برجای نمانده بود
صدای شکستن شاخه های درخت به گوش می رسید
آن پرنده هم دیگر جایی برای نشستن نداشت
داستان غم انگیز درخت خشکیده به آخر رسیده بود
و او در انتظار دستان نامهربان هیزم شکن بود
تا تکه تکه های وجودش ، گرمابخش کلبه ی محقر عاشقی تنها باشد
__________________
ســــــــاز شکسته دلم ســـوز درون برون دهد
داغ به دل گذاریم کوک به ســــــــــاز می کنی
 

دو پست با يك بليط

 
 
 

حواستونو جمع کنید !!!

 

 

 

فستیوال آب در لهستان و روسیه !!!

 

 

 

 

مثبت انديشي

 

باران بشدت میبارید و مرد در حالیکه ماشین خود را در جاده پیش میراند ، ناگهان تعادل اتومبیل بهم خورده و از نرده های کنار جاده به سمت خارج منحرف شد .  
 
از شانس خوبش ،  ماشین صدمه ای ندید اما لاستیکهای آن داخل گل و لای گیر کرد و راننده هر چه سعی نمود  نتوانست آن را از گل بیرون بکشه
 
بناچار زیر باران از ماشین پیاده شد و بسمت مزرعه مجاور دوید  و در زد .
 
کشاورز پیر که داشت کنار اجاق استراحت میکرد  به آرومی اومد  دم در و بازش کرد
 
راننده ماجرا رو شرح داد و ازش درخواست کمک کرد .
 
پیرمرد گفت که ممکنه از دستش کاری بر نیاد اما اضافه کرد که : "  بذار ببینم فردریک چیکار میتونه برات بکنه . "
 
لذا با هم به سمت طویله رفتند و کشاورز افسار یه قاطر پیر رو گرفت و با زور اونو کشید بیرون
 
تا راننده شکل و قیافه  قاطر رو دید ، باورش نشد که این حیوون پیر و نحیف بتونه کمکش کنه ، اما چه میشد کرد ، در اون شرایط سخت به امتحانش میارزید
 
با هم به کنارجاده رسیدند و کشاورز طناب رو به اتومبیل بست و یه سردیگه اش  رو محکم چفت کرد دور شونه های فردریک یا همون قاطر و سپس با زدن ضربه رو پشت قاطر داد زد : "  یالا فردریک ،  هری ، تام ،پل ، فردریک  ، تام  ، هری  پل ....  یالا همگی با هم سعیتون رو بکنین  ... آهان فقط یک کم  دیگه ، یه کم دیگه .... خوبه تونستین !!! "
 
راننده با ناباوری دید که قاطر پیرموفق شد  اتومیبل رو از گل بیرون بکشه .
 
با خوشحالی زائد الوصفی از کشاورز  تشکر کرد و در حین خداحافظی ازش این سوال رو کرد :
 
" هنوزهم نمیتونم باور کنم که این حیوون پیرتونسته باشه ،  حتما هر چی هست زیر سر اون اسامی دیگه است ،  نکنه یه جادوئی در کاره ؟! "
 
کشاورز پاسخ داد : " ببین عزیزم ، جادوئی در کار نیست  "
 
اون کار رو کردم که این حیوون باور کنه عضو یه گروهه و داره یک کار تیمی میکنه  ، آخه میدونی قاطر من کوره !!! 
 

------------
 
اگر روزی عقل را بخرند و بفروشند ما همه به خیال اینکه زیادی داریم فروشنده خواهیم بود !!!
 

 
 

ده اشتباهی که به مغز آسيب میرساند



10 عملی که به مغز ما صدمه می‌زند! 


10 عملی که به مغز ما صدمه میزند! (متن دو زبانه)

 1. No Breakfast
1.نخوردن صبحانه
People who do not take breakfast are going to have a lower blood sugar level. This leads to an insufficient supply of nutrients to the brain causing brain degeneration.
كسانی كه صبحانه نمی‌خورند قند خونشان به سطح پائینتری افت می‌كند. این امر باعث تامین نامناسب مواد غذائی برای مغز و در نتیجه افت فعالیت مغزی می‌شود.
2 . Overeating
2. پرخوری
It causes hardening of the brain arteries, leading to a decrease in mental power.
این امر باعث تصلب شرائین (سختی دیواره رگهای) مغز شده و منجر به كاهش قدرت ذهنی می‌شود.
3. Smoking
3- دخانیات
It causes multiple brain shrinkage and may lead to Alzheimer disease.
این امر باعث كوچك شدن چند برابری مغز و منجر به آلزایمر می‌شود.
4. High Sugar consumption
4. استفاده زیاد قند و شكر
Too much sugar will interrupt the absorption of proteins and nutrients causing malnutrition and may interfere with brain development.
استفاده زیاد قند و شكر جذب پروتئین و مواد غذائی را متوقف می‌كند  و منجر به سوء تغذیه و احتمالا اختلال در رشد مغزی خواهد شد
5. Air Pollution
5. آلودگی هوا
The brain is the largest oxygen consumer in our  body. Inhaling polluted air decreases the supply of oxygen to the brain, bringing about a decrease in brain efficiency.
مغز بزرگترین مصرف كننده اكسیژن در بدن ماست. دمیدن هوای آلوده باعث كاهش اكسیژن تامینی مغز شده و منجر به كاهش كارآیی مغز می‌شود.
6 . Sleep Deprivation
6. كمبود خواب
Sleep allows our brain to rest.. Long term deprivation from sleep will accelerate the death of brain cells..
خواب به مغزمان اجازه استراحت می‌دهد. دوره طولانی كاهش خواب منجر به شتاب گیری مرگ سلولهای مغزی خواهد شد.
7. Head covered while sleeping
 7. پوشاندن سر به هنگام خواب
Sleeping with the head covered increases the concentration of carbon dioxide and decrease concentration of oxygen that may lead to brain damaging effects.
 خوابیدن با سر پوشیده باعث افزایش تجمع دی اكسید كربن و كاهش تجمع اكسیژن شده و منجر به تأثیرات مخرب مغزی خواهد شد.
8. Working your brain during illness
8.كار كشیدن از مغزتان در هنگام بیماری
Working hard or studying with sickness may lead to a decrease in effectiveness of the brain as well as damage the brain.
كار سخت یا مطالعه در زمان بیماری ممكن است منجر به كاهش كارآئی مغز و در نتیجه صدمه مغزی شود
9. Lacking in stimulating thoughts
9.كاهش افكار مثبت
Thinking is the best way to train our brain, lacking in brain stimulation thoughts may cause brain shrinkage.
فكر كردن بهترین راه برای تمرین دادن به مغزمان است. كاهش افكار مثبت مغزی ممكن است باعث كوچك شدن مغز شود.
10. Talking Rarely
10. كم حرفی
Intellectual conversations will promote the efficiency of the brain
مكالمات انتزاعی منجر به رشد كارآئی مغز خواهد شد

غـــوغاي پرواز هماي و شـــهرداد روحاني در والت ديزني هال



اپرای موســـی و شــبان همراه با تازه ترین ساخــته های همای ، روز 16 آگــست ( قدیمی میدونم ولی ارزششو از دست نداده هنوز ) در والت دیزنی کــنسرت هال اجرا شد
 اپرا به وســیله ی پرواز همای نوشته و ساخته شده بود که با ارنــجمان و رهبری شـــهرداد روحانی برای اولین بار در شهر لس آنجلــس به روی صحــنه رفت و آنگونه اجرا شد که از آغاز تا پایان اپرا ، مردم در بهت و شگفــتی فرو رفــته بودند.
داستانی را که همه ی ایرانیان از کودکی در کتاب مولانا به یاد داشتند ، همای به گونه ای سروده بود که گویا چوپان کوه های تالش با خدایش سخن می گفت..
در آغاز برنامه صدای نی چوپانی که به وسیله ی پاشا هنجنی نواخته می شد همراه با صدای زنگوله ی گوسپندان ، نمایی از کوه های گیلان بود.
پس از آن ارکستر سمفونیک به رهبری شهرداد روحانی بخش نخست را آغاز کرده و با سخنان راوی در بخش دوم زخمه های تار آزاد میرزاپور در بیات ترک نمایشگر دشتی بود سرسبز و بهار گونه.
آغاز بخش سوم ورود همای همراه با لباس چوپانان کوه های تالش همراه با سردادن آواز " ای خدایا کجایی تا شوم من چاکرت   چارقت دوزم زنم شانه سرت " تالار والت دیزنی سرشار از فریادهای تماشاگران بود که گوییا هیچ گاه موسیقی را بدین گونه نیافته بودند که بخشی از فرهنگ ایران را با زبان امروزبدین گونه می دیدند و می شنیدند.
 
سُـلی خواننده ی بلند آوازه ی اپرای سال های گذشته به قدری زیبا در لباس موسی نقش می آفرید که گویا تماشاگران او را به پیامبری باور داشتند.
در این اپرا همای تنها از 4 خط  سروده های مولانا استفاده کرده و بقیه ی سناریو را از نو سروده بود و به صورت نمایش اپرا نوشته و اجرا کردند.
 
در هنگام اجرای این اپرا مردم گاه گاهی با شادی های چوپان شاد گشته و با ناله ها و اندوه های چوپان اشک می ریختند و گاه گاهی  غرق سکوت بودند و در اندیشه ی گفته های چوپان خدا را جستجو می کردند.با پریشانی های موسی پریشان می شدند و با سخنان راوی در فکر فرو می رفتند.
بخش هایی از سروده های همای در بخش پایانی که چوپان در جواب موسی خواند را می آورم :
 
خدا از هرچه پنداری جدا باشد
خدا هرگز نمی خواهد خدا باشد
نمی خواهد خدا بازیچه ی دست شما باشد
که او هرگز نمی خواهد چنین آیینه ی وحشت نما باشد
هراس از وی ندارم من
هراسی زین اندیشه ها در پی ندارم من
خدایا بیم از آن دارم
مبادا رهگذاری را بیازارم
نه جنگی با کسی دارم نه کس با من
بگو موسی بگو موسی پریشانتر تویی یا من؟
نه از افسانه می ترسم نه ازشیطان
نه از کفر و نه از ایمان
نه از دوزخ نه از حرمان
نه از فردا نه از مردن
نه از پیمانه می خوردن
خدا را می شناسم از شما بهتر
شما را از خدا بهتر
خدا را می شناسم من
 
پس از پایان این آهنگ هفت ضربی که پایان بخش اپرای موسی و شبان بود با فریادهای تماشاگران گویا انفجاری در تالار رخ داد که به گفته ی کارکنان دیزنی ، تالار تا کنون از آغاز کار تا امروز چنین هیجانی را به خود ندیده بود .
پس از این برنامه ساخته هایی از شهرداد روحانی که در بخش هایی خود  هم پیانو می نواخت و هم رهبری می کرد فضا را به سمتی دیگر برد و مردم تماشاگر هنرنمایی شهرداد روحانی بودند.

و در 50 دقیقه ی پایانی برنامه ، همه در انتظار تازه ترین ساخته های همای بودند که پس از ورود گروه مستان در میان غوغای مردم ، همای در کنار شهرداد روحانی با رخساری دیگرگونه همراه با پوششی دیگر در برابر چشمان مردم قرارگرفت که گوییا در راه های تازه تری از موسیقی گام نهاده بود.

 آهنگ های "مه پاره" ، " مرغ سحر ناله سر مکن " ، "راست بگو" ، " می بده " و " سرزمین بی کران " همراه با ارکستر سمفونیک به رهبری شهرداد روحانی رنگی زیبا و جاودان به خود گرفته بود که این بخش از برنامه خود نیز با شور و هیاهو و ابراز احساسات همراه بود .
در پایان آهنگ " سرزمین بی کران " غرور سرشار از ایران را در قلب ها و چشمان مردم به همراه داشت.

شعري زيبا از سعدي

 
 
 
 
سلسله موی دوست حلقه دام بلاست هر كه در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
گر بزنندم به تیغ در نظرش بی​دریغ دیدن او یك نظر صد چو منش خونبهاست
گر برود جان ما در طلب وصل دوست حیف نباشد كه دوست دوستر از جان ماست
دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان گونه زردش دلیل ناله زارش گواست
مایه پرهیزگار قوت صبرست و عقل عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست
دلشده پای بند گردن جان در كمند زهره گفتار نه كاین چه سبب وان چراست
مالك ملك وجود حاكم رد و قبول هر چه كند جور نیست ور تو بنالی جفاست
تیغ برآر از نیام زهر برافكن به جام كز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست
گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر حكم تو بر من روان زجر تو بر من رواست
هر كه به جور رقیب یا به جفای حبیب عهد فرامش كند مدعی بی​وفاست
سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نكوست گو همه دشنام گو كز لب شیرین دعاست
 
 

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

زندگي زيباست!!!

 
 

مثل ساحل آرام باش ، تا مثل دريا بي قرارت باشند
 
 
 
زندگي همچون بادکنکي است در دستان کودکي که هميشه ترس از ترکيدن آن لذت داشتن آن را از بين ميبرد   
 
 
 
شاد بودن تنها انتقامي است که ميتوان از دنيا گرفت ، پس هميشه شاد باش
 
  
 
امروز را براي ابراز احساس به عزيزانت غنمينت بشمار شايد فردا احساس باشد اما عزيزي نباشد
 
 
 
 کسي را که اميدوار است هيچگاه نا اميد نکن ، شايد اميد تنها دارائي او باشد
 
 
 
 اگر صخره و سنگ در مسير رودخانه زندگي نباشد صداي آب هرگز زيبا نخواهد شد
 
 
 
بيا لبخند بزنيم بدون انتظار هيچ پاسخي از دنيا
 
  
 
باد مي وزد ميتواني در مقابلش هم ديوار بسازي ، هم آسياب بادي تصميم با تو است
 
  
 
دوست داشتن بهترين شکل مالکيت و مالکيت بدترين شکل دوست داشتن است
 
 
 
خوب گوش کردن را ياد بگيريم گاه فرصتها بسيار آهسته در ميزنند
 
 
 
وقتي از شادي به هوا ميپري ، مواظب باش کسي زمين رو از زير پاهات نکشه
 
 
 
مهم بودن خوبه ولي خوب بودن خيلي مهم تره
 
 
 
اگر در کاري موفق شوي ، دوستان دروغين و دشمنان واقعي بدست خواهي آورد
 
  
 
زندگي کتابي است پر ماجرا ، هيچگاه آن را به خاطر يک ورقش دور نينداز
 
   
 
فکر کردن به گذشته ، مانند دويدن به دنبال باد است
 
 
 
مثل ساحل آرام باش ، تا مثل دريا بي قرارت باشند
 
     
 
يک دوست وفادار تجسم حقيقي از جنس آسماني هاست  که اگر پيدا کردي قدرش را بدان
 
  
 
فراموش نکن قطاري که ار ريل خارج شده ، ممکن است آزاد باشد ولي راه به جائي نخواهد برد
 
 
 
آدمي ساخته افکار خويش است ، فردا همان خواهد شد که آنروز به آن مي انديشد
 
 
 
براي روز هاي باراني سايه باني بايد ساخت / براي روزهاي پيري اندوخته اي بايد داشت
 
  
 
براي آنان که مفهوم پرواز را نميفهمند ، هر چه بيشتر اوج بگيري کوچکتر ميشوي
 
 
 
فرق است بين دوست داشتن و داشتن دوست  دوست داشتن امري لحظه ايست ولي داشتن دوست استمرار لحظه هاي دوست داشتن است
 
 
 
اگر روزي عقل را بخرند و بفروشند ما همه به خيال اينکه زيادي داريم فروشنده خواهيم بود
 
 
 
علف هرز چيه؟؟ گياهي که هنوز فوايدش کشف نشده
 
 
 
زنان هوشيارتر از آن هستن که مردانگي خود را به همسران خود نشان بدهند
 
 
 
تاريک ترين ساعت شب درست ساعات قبل از طلوع خورشيد است پس هميشه اميد داشته باش