به نام پروردگار دنیاهای درونیمان
•
از اتوبوس پیاده شد و به سمت پارک رفت. وقتی به در ورودی پارک رسید، نگاهی عمیق به پارک، به درختان و آسمانش انداخت؛ خواست که وارد پارک شود و کمی در آنجا قدم بزند و خاطراتش را مرور نماید اما نگاه درختان پارک اینگونه مینمود که از آمدنش به آنجا ناراضی بودند؛ بادی عجیب از سمت پارک به سویش میدمید. از تصمیمش منصرف شد، حس کرد که طبیعت پارک، او را نمیپذیرد. خود منتظر چنین برخوردی بود.
به سمت ایستگاه مترو به راه افتاد.
***
وقتی وارد قطار شد درهای قطار بسته شدند. گویی قطار منتظر او بود تا حرکت نماید. در داخل قطار جایی برای نشستن پیدا کرد.
نشست و چشمانش را بست و به خواب عمیقی فرو رفت.
***
صدایی مهربان او را از خواب بیدار میکرد: ((بیدار شو پسرم.))
چشمانش را گشود، پیرمرد خوشسیمایی را دید که به او لبخند میزند.
- پسرم! ببخشید بیدارت کردم ایستگاه بعدی باید پیاده شوی. گفتم نکند خواب بمانی!
- تشکر آقا.
قطار ایستاد و پیرمرد به سمت قطار رفت تا پیاده شود. در این حین پسرک به اطرافش نگاه کرد، کسی به جز پیرمرد آنجا نبود! به خودش گفت: (( از کجا میدانست که من میبایستی ایستگاه بعد پیاده شوم.))
تا خواست پیرمرد را صدا بزند، درهای قطار بستهشدند و پیرمرد را دید که بیرون از قطار با او خداحافظی میکند. در این فاصله کوتاه توانست اشکهای پیرمرد را نیز ببیند. ناگهان صدایی در داخل قطار گفت: ((ایستگاه بعد برزخ.))
ترس تمام وجود پسرک را فراگرفت. در کابینهای قطار شروع به دویدن کرد، تا به راننده قطار برسد و از او بخواهد تا قطار را نگه دارد. اما قطار پایانی نداشت. شروع کرد به اشک ریختن و خودش را دیوانهوار به اتاقک قطار میکوبید. فریاد میزد نگه دارید، نگه دارید، من برای رفتن آماده نمیباشم، من هنوز جوانم، من میبایست جبران کنم.))
دیگر توانی نداشت بر روی کف قطار نشست و زیر لب گفت: (( چه کنم با این همه گناه))
انگار هرچه قطار جلوتر میرفت اعمال خود، چه خوب و چه بد را بهتر درک میکرد.
لحظهای به خودش آمد: (( اینجا آخر کار نیست، پیرمرد من را بیدار نکرد که فریاد بزنم، خدا خود خواستهاست که من در اینجا باشم، خدا خود خیر و صلاح من را در این دیده، میبایستی به او توکل کنم، زمان کمی به من داده شده تا با خدای خویش رازو نیاز کنم، از او طلب مغفرت نمایم، پسر وجدت کجا رفته، امیدت کجا رفته، او رحمان و رحیم است ....................... ))
دستانش را تا آنجا که میتوانست بالا برد، چشمانش را بست و فریاد زد: (( خدایا راضیم به رضای تو............))
کسی او را تکان میداد:
- بیدارشو! ایستگاه آخر!
پسرک چشمانش را باز کرد. مسافران در حال پیادهشدن از قطار بودن.
روبروی خود روی دیوار قطار تابلویی را دید که روی آن نوشته بود:
گزیدهای از نهجالبلاغه:
به خاطر داشته باش:
آرام باش، توکلکن، تفکر کن
سپس آستینها را بالا بزن
آنگاه دستان خدا را میبینی
که زودتر از تو دست بهکارشدهاست.
اشک در چشمانش جمعشد. خدا را شًکر کرد و در ایستگاه دنیای درونش دوباره پیادهشد
به سمت ایستگاه مترو به راه افتاد.
***
وقتی وارد قطار شد درهای قطار بسته شدند. گویی قطار منتظر او بود تا حرکت نماید. در داخل قطار جایی برای نشستن پیدا کرد.
نشست و چشمانش را بست و به خواب عمیقی فرو رفت.
***
صدایی مهربان او را از خواب بیدار میکرد: ((بیدار شو پسرم.))
چشمانش را گشود، پیرمرد خوشسیمایی را دید که به او لبخند میزند.
- پسرم! ببخشید بیدارت کردم ایستگاه بعدی باید پیاده شوی. گفتم نکند خواب بمانی!
- تشکر آقا.
قطار ایستاد و پیرمرد به سمت قطار رفت تا پیاده شود. در این حین پسرک به اطرافش نگاه کرد، کسی به جز پیرمرد آنجا نبود! به خودش گفت: (( از کجا میدانست که من میبایستی ایستگاه بعد پیاده شوم.))
تا خواست پیرمرد را صدا بزند، درهای قطار بستهشدند و پیرمرد را دید که بیرون از قطار با او خداحافظی میکند. در این فاصله کوتاه توانست اشکهای پیرمرد را نیز ببیند. ناگهان صدایی در داخل قطار گفت: ((ایستگاه بعد برزخ.))
ترس تمام وجود پسرک را فراگرفت. در کابینهای قطار شروع به دویدن کرد، تا به راننده قطار برسد و از او بخواهد تا قطار را نگه دارد. اما قطار پایانی نداشت. شروع کرد به اشک ریختن و خودش را دیوانهوار به اتاقک قطار میکوبید. فریاد میزد نگه دارید، نگه دارید، من برای رفتن آماده نمیباشم، من هنوز جوانم، من میبایست جبران کنم.))
دیگر توانی نداشت بر روی کف قطار نشست و زیر لب گفت: (( چه کنم با این همه گناه))
انگار هرچه قطار جلوتر میرفت اعمال خود، چه خوب و چه بد را بهتر درک میکرد.
لحظهای به خودش آمد: (( اینجا آخر کار نیست، پیرمرد من را بیدار نکرد که فریاد بزنم، خدا خود خواستهاست که من در اینجا باشم، خدا خود خیر و صلاح من را در این دیده، میبایستی به او توکل کنم، زمان کمی به من داده شده تا با خدای خویش رازو نیاز کنم، از او طلب مغفرت نمایم، پسر وجدت کجا رفته، امیدت کجا رفته، او رحمان و رحیم است ....................... ))
دستانش را تا آنجا که میتوانست بالا برد، چشمانش را بست و فریاد زد: (( خدایا راضیم به رضای تو............))
کسی او را تکان میداد:
- بیدارشو! ایستگاه آخر!
پسرک چشمانش را باز کرد. مسافران در حال پیادهشدن از قطار بودن.
روبروی خود روی دیوار قطار تابلویی را دید که روی آن نوشته بود:
گزیدهای از نهجالبلاغه:
به خاطر داشته باش:
آرام باش، توکلکن، تفکر کن
سپس آستینها را بالا بزن
آنگاه دستان خدا را میبینی
که زودتر از تو دست بهکارشدهاست.
اشک در چشمانش جمعشد. خدا را شًکر کرد و در ایستگاه دنیای درونش دوباره پیادهشد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر