۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

مستي هم درد منو ديگه دوا نمي كنه

 
مستي هم درد منو ديگه دوا نمي كنه
غم با من زاده شده منو رها نميكنه
منو رها نميكنه،منو رها نميكنه
 
شب كه از راه ميرسه
غربتم باهاش مياد
توي كوچه هاي شب
با صداي پاش مياد
 
من غماي كهنمو بر مي دارم
كه توي ميخونه ها جا بزارم
 
مي بينم يكي مي ياد از ميخونه
زير لب مستونه آواز مي خونه
 
مستي هم درد منو ديگه دوا نميكنه
غم با من زاده شده منو رها نميكنه
منو رها نميكنه ، منو رها نميكنه
 
گرمي مستي مياد توي رگهاي تنم
مي بينم دلم مي خواد با يكي حرف بزنه
 
كي مياد به حرفاي من گوش بده
آخه من غريبه هستم با همه
 
يكي آشنا مياد به چشم من
ولي از بخت بدم اونم غمه
ولي از بخت بدم اونم غمه
 
مستي هم درد منو ديگه دوا نميكنه
غم با من زاده شده منو رها نميكنه
منو رها نميكنه ، منو رها نميكنه
 
خسته از هركي كه بود
خسته از هركي كه هست
راه ميفتم كه برم
مثل هر شب مست مست
 
باز دلم مثل هميشه خاليه
باز دلم گريه تنهايي مي خواد
 
بر ميگردم تا ببينم كسي نيست
ميبينم غم داره دنبالم مياد
ميبينم غم داره دنبالم مياد
 
مستي هم درد منو ديگه دوا نميكنه
غم با من زاده شده منو رها نميكنه
منو رها نميكنه ، منو رها نميكنه
 
 

۲ نظر:

papary گفت...

خدا بگم چی کارت نکنه مسیح!
چه چیزایی رو یاد آدم میاری

ناشناس گفت...

چیرو یادت انداختم ؟؟؟