۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

پدر رحمت

 
 

یک قدم مانده بود به خدا!
جز نور و عشق چیزی نبود.
چشم دوخته بود به نور چشم خدا.
تبسمی عاشقانه بر لبش نشسته بود.
خدا با صدای علی با او سخن می گفت و او جان سپرده بود به این صدا.
از هر دری با او گفت.
دل به رفیق داده بود و می دانست خدا خوب رفاقت می کند...
دل مشغولی داشت!
رو به رویش خدا بود و خدا می دانست!
گفت:
-احمد چه شده؟
نگاه نگران پیامبر به نگاه مهربان خدا افتاد. خودش بارها گفته بود من و علی پدران این امتیم و اگر پدرانه عمل نمی کرد... نه! او بهترین پدر بود!
-پروردگارا! نگران امتم هستم در قیامت... زمانی که گناهکار نزد تو حاضر می شوند و تو عذابشان می کنی...
بغض صدایش را خاموش کرد. طاقت عذاب فرزندانش را نداشت.
دست رحمت خدا حاضر شد:
- نگران نباش احمد! روز قیامت تو بر سر راه مردم بایست و هر که از امت تو بود فریاد بزن: "امتی..." و قول می دهم پاسخ خواهی شنید: "رحمتی"...
محمد لبخند زد. قول خدا قول بود!
 
 

هیچ نظری موجود نیست: