۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه

کاش ميتابيد برق چشم او

شب سياه و گيسوي يارم سياه

چشم ميدوزم که باز آيد ز راه

گرچه ميدانم زمن رنجيده است

دارم از او انتظار يک نگاه

شوخ چشم من ، زمن دوري کند

هست اميدم مرا بخشد گناه

کلبه من سرد و تاريک و خموش

ديده ام گريان و حال من تباه

شمع و من هر شب بياد روي او

هر دو ميسوزيم تا وقت پگاه

کاش ميتابيد برق چشم او

همچو خورشيدي ز روزن گاهگاه

۱ نظر:

ناشناس گفت...

به حسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد
تو را در این سخن انکار کار ما نرسد

اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده‌اند
کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد

به حق صحبت دیرین که هیچ محرم راز
به یار یک جهت حق گزار ما نرسد

هزار نقش برآید ز کلک صنع و یکی
به دلپذیری نقش نگار ما نرسد

هزار نقد به بازار کائنات آرند
یکی به سکه صاحب عیار ما نرسد

دریغ قافله عمر کان چنان رفتند
که گردشان به هوای دیار ما نرسد

دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش
که بد به خاطر امیدوار ما نرسد

چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را
غبار خاطری از ره گذار ما نرسد

بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه او
به سمع پادشه کامگار ما نرسد