۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

4 داستان بي‌ربط اما پندآموز

 
يک روز خانواده ي لاک پشتها تصميم گرفتند که به پيکنيک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبيعي در همه ي موارد يواش عمل مي کنند، هفت سال طول کشيد تا براي سفرشون آماده بشن!
 
در نهايت خانواده ي لاک پشت خانه را براي پيدا کردن يک جاي مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پيداش کردند. براي مدتي حدود شش ماه محوطه رو تميز کردند، و سبد پيکنيک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهميدند که نمک نياوردند!
 
پيکنيک بدون نمک يک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با اين مورد موافق بودند. بعد از يک بحث طولاني، جوانترين لاک پشت براي آوردن نمک از خانه انتخاب شد.
 
لاک پشت کوچولو ناله کرد، جيغ کشيد و توي لاکش کلي بالا و پايين پريد، گر چه او سريعترين لاک پشت بين لاک پشت هاي کند بود!
 
او قبول کرد که به يک شرط بره؛ اينکه هيچ کس تا وقتي اون برنگشته چيزي نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.
 
سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در سال هفتم غيبت او، پيرترين لاک پشت ديگه نمي تونست به گرسنگي ادامه بده . او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن يک ساندويچ کرد.
 
در اين هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فرياد کنان از پشت يک درخت بيرون پريد،« ديديد مي دونستم که منتظر نمي مونيد. منم حالا نمي رم نمک بيارم»!!!!!!!!!!!! !!!!!
 
 
 
نتيجه اخلاقي:
 
بعضي از ماها زندگيمون صرف انتظار کشيدن براي اين مي شه که ديگران به تعهداتي که ازشون انتظار داريم عمل کنن. آنقدر نگران کارهايي که ديگران انجام ميدن هستيم که خودمون (عملا) هيچ کاري انجام نمي ديم.
 
--------------------------------------------------------------------------------
 
روزي مدير يكي از شركتهاي بزرگ در حاليكه به سمت دفتر كارش مي رفت چشمش به جواني افتاد كه در كنار ديوار بيکار ايستاده بود و به اطراف خود نگاه ميكرد.
 
جلو رفت و از او پرسيد:
«شما ماهانه چقدر حقوق دريافت مي كني؟»
 
جوان با تعجب جواب داد:
«ماهي 2000 دلار.»
 
مدير با نگاهي آشفته دست به جيب شد و از كيف پول خود 6000 دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت:
«اين حقوق سه ماه تو، برو و ديگر اينجا پيدايت نشود، ما به كارمندان خود حقوق مي دهيم كه كار كنند نه اينكه يكجا بايستند و بيكار به اطراف نگاه كنند.»
 
جوان با خوشحالي از جا جهيد و به سرعت دور شد. مدير از كارمند ديگري كه در نزديكيش بود پرسيد:
«آن جوان كارمند كدام قسمت بود؟»
 
كارمند با تعجب از رفتار مدير خود به او جواب داد:
«او پيك پيتزا فروشي بود كه براي كاركنان پيتزا آورده بود.»
 
 
 

نکته مديريتي:
برخي از مديران حتي كاركنان خود را در طول دوره مديريت خود نديده و آنها را نمي شناسند.. ولي در برخي از مواقع تصميمات خيلي مهمي را در باره آنها گرفته و اجرا مي كنند
 
--------------------------------------------------------------------------------
 
مرد پولداري در کابل، در نزديکي مسجد قلعه فتح الله رستوراني ساخت که در آن موسيقي بود و رقص و به مشتريان مشروب هم سرويس مي شد.
 
ملاي مسجد هر روز موعظه مي کرد و در پايان موعظه اش دعا مي کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلاي آسماني را بر اين رستوران که اخلاق مردم را فاسد مي سازد، وارد کند.
 
يک ماه از فعاليت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شديد شد و يگانه جايي که خسارت ديد، همين رستوران بود که ديگر به خاکستر تبديل گرديد.
 

ملاي مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبريک گفت و علاوه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چيزي بخواهد، از درگاه خدا نااميد نمي شود.
 
 
 
اما خوشحالي مومنان و ملاي مسجد دير دوام نکرد. صاحب رستوران به محکمه شکايت کرد و از ملاي مسجد تاوان خسارت خواست.
 

ملا و مومنان البته چنين ادعايي را نپذيرفتند.
 
 
 
قاضي هر دو طرف را به محکمه خواست و بعد از اين که سخنان دو جانب دعوا را شنيد، گلو صاف کرد و گفت:
 
نمي دانم چه حکمي بکنم. من هر دو طرف را شنيدم. از يک سو ملا و مومناني قرار دارند که به تاثير دعا و ثنا باور ندارند از سوي ديگر مرد مي فروشي که به تاثير دعا باور دارد…
 
--------------------------------------------------------------------------------
 
روسپي و راهب
 
راهبي در نزديکي معبد زندگي مي کرد . در خانه روبرويش , يک روسپي اقامت داشت ! راهب که مي ديد مردان زيادي به آن خانه رفت و آمد دارند , تصميم گرفت با او صحبت کند . زن را سرزنش کرد : تو بسيار گناهکاري . روز وشب به خدا بي احترامي مي کني. چرا دست از اين کار نمي کشي ؟ چرا کمي به زندگي بعد از مرگت فکر نمي کني…؟!
 
زن به شدت از گفته هاي راهب شرمنده شد و از صميم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشش خواست و همچنين از خدا خواست که راه تازه اي براي امرار معاش به او نشان بدهد.اما راه ديگري براي امرار معاش پيدا نكرد
بعد از يک هفته گرسنگي , دوباره به روسپي گري پرداخت .اما هر بار که خود را به بيگانه اي تسليم مي کرد از درگاه خدا آمرزش مي خواست ...
 

راهب که از بي تفاوتي زن نسبت به اندرز او خشمگين شده بود فکر کرد : از حالا تا روز مرگ اين گناهکار , مي شمرم که چند مرد وارد آن خانه شده اند !!! و از آن روز کار ديگري نکرد جز اين که زندگي آن روسپي را زير نظر بگيرد , هر مردي که وارد خانه مي شد , راهب ريگي بر ريگ هاي ديگر مي گذاشت .مدتي گذشت...
 
راهب دوباره روسپي را صدا زد و گفت : اين کوه سنگ را مي بيني ؟ هر کدام از اين سنگها نماينده يکي از گناهان کبيره اي است که انجام داده اي , آن هم بعد از هشدار من . دوباره مي گويم : مراقب اعمالت باش ! زن به لرزه افتاد , فهميد گناهانش چقدر انباشته شده است . به خانه برگشت , اشک پشيماني ريخت و دعا کرد : پروردگارا, کي رحمت تو مرا از اين زندگي مشقت بار آزاد مي کند ؟ خداوند دعايش را پذيرفت. همان روز , فرشته ي مرگ ظاهر شد و جان او را گرفت . فرشته به دستور خدا , از خيابان عبور کرد و جان راهب را هم گرفت و با خود برد…
 

روح روسپي , بي درنگ به بهشت رفت . اما شياطين , روح راهب را به دوزخ بردند ! در راه , راهب ديد که بر روسپي چه گذشته و شِکوه کرد : خدايا, اين عدالت توست ؟ من که تمام زندگي ام را در فقر و اخلاص گذرانده ام , به دوزخ مي روم و آن روسپي که فقط گناه کرده , به بهشت مي رود ؟ !
 

يکي از فرشته ها پاسخ داد : تصميمات خداوند همواره عادلانه است. تو فکر مي کردي که عشق خدا فقط يعني فضولي در رفتار ديگران . هنگامي که تو قلبت را سرشار از گناه فضولي مي کردي , اين زن روز وشب دعا مي کرد . روح او , پس از گريستن , چنان سبک مي شد که توانستيم او را تا بهشت بالا ببريم. اما آن ريگ ها چنان روح تو را سنگين کرده بودند که نتوانستيم تو را بالا ببريم
 
از کتاب : " پدران . فرزندان . نوه ها "
 
اثر : پائولو کوئيلو
 
 

۵ نظر:

papary گفت...

جدا لذت بردم

خوندی این کتاب رو؟

ناشناس گفت...

نه، اين كتابشو نخوندم
اما اين مطلبشو خيلي خوشم اومد و گذاشتم

مرحومه گفت...

بسیار زیبا

papary گفت...

همه کتابش همینطوریه

کتاب "یازده دقیقه" رو چی؟

ناشناس گفت...

نه نخوندم
برام بيار بخونم