۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

داستان طنز : دوچرخه

 

 

کودکي به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه مي خوام. بابي پسر خيلي شري بود. هميشه اذيت مي کرد. مامانش بهش گفت آيا حقته که اين دوچرخه رو واسه تولدت برات بگيرم؟

بابي گفت، آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و يه نامه براي خدا بنويس و ازش بخواه به خاطر کاراي خوبي که انجام دادي بهت يه دوچرخه بده.
 

نامه شماره يک
سلام خداي عزيز

اسم من بابي هست. من يک پسر خيلي خوبي بودم و حالا ازت مي خوام که يه دوچرخه بهم بدي.
دوستدار تو بابي

بابي کمي فکر کرد و ديد که اين نامه چون دروغه کارساز نيست و دوچرخه اي گيرش نمي ياد. برا همين نامه رو پاره کرد

 

نامه شماره دو

سلام خدا
اسم من بابيه و من هميشه سعي کردم که پسر خوبي باشم. لطفاً واسه تولدم يه دوچرخه بهم بده..

بابي

اما بابي يه کمي فکر کرد و ديد که اين نامه هم جواب نمي ده واسه همين پاره.اش کرد

 

نامه شماره سه

سلام خدا
اسم من بابي هست. درسته که من بچه خوبي نبودم ولي اگه واسه تولدم يه دوچرخه بهم بدي قول مي دم که بچه خوبي باشم.
بابي

بابي کمي فکر کرد و با خودش گفت که شايد اين نامه هم جواب نده. واسه همين پاره.اش کرد. تو فکر فرو رفت.. رفت به مامانش گفت که مي خوام برم کليسا. مامانش ديد که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولي قبل از شام خونه باش.

بابي رفت کليسا. کمي نشست وقتي ديد هيچ کسي اونجا نيست، پريد و مجسمه مادر مقدس رو کش رفت ( دزديد ) و از کليسا فرار کرد.

بعدش مستقيم رفت تو اتاقش و نامه جديدش رو نوشت.

 

نامه شماره چهار

سلام خدا
مامانت پيش منه. اگه مي خواييش واسه تولدم يه دوچرخه بهم بده.
بابي


 

هیچ نظری موجود نیست: