۱۳۹۰ آذر ۶, یکشنبه
پرتقال بخارپز شده برای درمان سرفه...
۱۳۹۰ آذر ۳, پنجشنبه
داستان اثبات عشق
پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم... ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم. سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود... اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم.
می دونستیم بچه دار نمی شیم. ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست. اولاش نمی خواستیم بدونیم. با خودمون می گفتیم، عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه. بچه می خوایم چی کار؟ اما در واقع خودمونو گول می زدیم. هم من هم اون، چون هر دومون عاشق بچه بودیم.
تا اینکه یه روز؛ علی نشست رو به رومو گفت: اگه مشکل از من باشه، تو چی کار می کنی؟
فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم. خیلی سریع بهش گفتم : من حاضرم به خاطر تو روی همه چی خط سیاه بکشم.
علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد.
گفتم: تو چی؟ گفت: من؟
گفتم: آره... اگه مشکل از من باشه... تو چی کار می کنی؟
برگشت و زل زد به چشامو گفت: تو به عشق من شک داری؟ فرصت جواب ندادو گفت: من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم.
با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره.
گفتم: پس فردا می ریم آزمایشگاه.
گفت: موافقم، فردا می ریم.
و رفتیم ... نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید. اگه واقعا عیب از من بود چی؟!
سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم...
طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه. هم من هم اون. هر دو آزمایش دادیم تا اینکه بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره...
یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید... اضطرابو می شد خیلیآسون تو چهره هردومون دید.
با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس.
بالاخره اون روز رسید. علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب آزمایشو می گرفتم... دستام مث بید می لرزید. داخل آزمایشگاه شدم...
علی که اومد خسته بود. اما کنجکاو ... ازم پرسید جوابو گرفتی؟
که منم زدم زیر گریه. فهمید که مشکل از منه. اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود یا از خوشحالی ...
روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد.
تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود، بهش گفتم: علی، تو چته؟ چرا این جوری می کنی؟
اونم عقده شو خالی کرد و گفت: من بچه دوس دارم مهناز.
مگه گناهم چیه؟! من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم.
دهنم خشک شده بود و چشام پراشک. گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری...
گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی. پس چی شد؟
گفت: آره گفتم. اما اشتباه کردم. الان می بینم نمی تونم. نمی کشم...
نخواستم بحثو ادامه بدم... دنبال یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم و اتاقو انتخاب کردم...
من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم تا اینکه علی احضاریه آورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم یا زن بگیرم!
نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم، بنابراین از فردا تو واسه خودت؛ منم واسه خودم ...
دلم شکست. نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم، حالا به همه چی پا زده.
دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم.
برگه جواب آزمایش هنوز توی جیب مانتوام بود.
درش آوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم.
احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون...
توی نامه نوشته بودم:
علی جان، سلام
امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی. چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم.
می دونی که می تونم. دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی شه جدا شم. وقتی جواب آزمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه
باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم...
اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه...
توی دادگاه منتظرتم... امضا؛ مهناز.
۱۳۹۰ آبان ۱۹, پنجشنبه
به سلامتی
داشته باشی... چرخ 206 عشقمم نیستی!!!
به سلامتی همه ی اونایی که مارو همین جوری که هستیم دوس دارن وگرنه بهتر از ما رو که همه دوس دارن….
آمریکایی ها تو فکر اینن که کی برن مریخ... ما ایرانی ها نهایت فکرمون اینه که کی بریم تایلند !
سلامتی ماایرانیا
سلامتی پاک کن که به خاطر اشتباه دیگران خودشو کوچیک میکنه….
یکی از ترس ناک ترین جملات دوران مدرسه ،این بود که :
به سلامتیه بچه مدرسه ای ها
بسلامتی بی ارزش ترین پول دنیا "تومن" چون هم تو هستی توش، هم من
به سلامتی اونایی که اگه صد لایه ایزوگامشون هم بکنن بازم معرفت ازشون چیکه میکنه...
سلامتي اونايي كه دوسشون داريم و نميفهمن ... آخرشم دق ميدن مارو
صلامتی همه کلاس اولی ها که تازه امسال یاد میگیرن سلامتی درسته نه صلامتی!
به سلامتی مهره های تخته نرد که تا وقتی رفیقشون تو حبس حریف به احترامش بازی نمی کن....
سلامتیه دوست نازنینی که گفت: قبر منو خیلی بزرگ بسازین.... چون یه دنیا ارزو با خودم به گور میبرم.....!
به سلامتی کسی که بهش زنگ میزی.....خوابه....ولی واسه این که دلت رو نشکنه میگه:خوب شد زنگ زدی....باید بیدار میشدم.
به سلامتي آر دي...نه به خاطر موتور پيکانش.... به خاطره اينکه تو حسرت پژو ِ ...!
سلامتی پسر بچه های قدیم که پشت لبشونو با ذغال سیاه می کردن که شبیه باباهاشون شن.نه مث جوونای امروز ابروهاشونو نازک می کنن که شبیه ماماناشون شن.
به سلامتی رفیقی که تو رفاقت کم نذاشت ولی کم برداشت تا رفیقش کم نیاره....
آيا پرواز کردن طاووس را ديده ايد؟
شيوه نقل و انتقال پرنده ها کاملاً با هم متفاوت است. تعدادي از آنها پرواز مي کنند، بعضي مي توانند خيلي خوب بدوند و بعضي شنا مي کنند و برخي ترکيب آنها را انجام مي دهند.
بيشتر پرندگان مي توانند پرواز کنند و طاووس يکي از اين پرندگان است، اما آيا تا کنون پرواز اين پرنده بسيار زيبا را ديده ايد؟
طاووس ها به طور طبيعي همه چيز خوار بوده و عمدتا از اجزاي گياهي و گلبرگ ها تغذيه مي کنند، ولي حشرات و ساير بند پايان نيز مواد غذايي مطلوبي براي آنهاست و حتي خزندگان و دوزيستان را نيز شکار مي کنند.
مواد گياهي، فيبر لازم براي هضم فلس ها و استخوان هاي خزندگان کوچک را فراهم مي کند. طاووس ها شکار گراني اجباري هستند يعني براي حفظ سلامت رشد و توليد مثل خود به پروتئين حيواني واقعا نياز دارند.
مارهاي کوچک و ساير خزندگان رژيم غذايي مطلوبي براي طاووس هاي وحشي هستند.
۱۳۹۰ آبان ۱۵, یکشنبه
!!! عکسی که با آن تعجب شما بر می انگیزد
این بار قصد داریم به شما تصویری استثنایی را معرفی کنیم که بی شک شما پس از مشاهده آن تعجب خواهید کرد
و شاید تصور کنید معجزه ای جدید در کامپیوتر شما رخ داده است
!حتی می توانید با استفاده از این عکس ، مدتها دوستان خود را سرگرم ساخته و به خرافات و خیال پردازیهای آنها گوش دهید و بخندید
.کافی است ابتدا عکس بالا را بر روی سیستم خود ذخیره کنید
.حال بر روی سیستم خود یک
folder جدید بسازید و نام آن را به هر آن چه که دوست دارید تغییر دهید .سپس عکس فوق را به داخل این فولدر انتقال دهید
.حال کافی است شیوه نمایش تصویر را در این فولدر در حالت
Thumbnails قرار دهید و در همین حالت مجددا به عکس خود نگاه کنید .چه می بینید ؟
بی شک خیلی تعجب می کنید
!اين بار اولت بود
يه روز پدري خواست که به پسرش تفهيم کنه که عرق خوري کار بديه.
براي اثباتش مقداري عرق رو خواست به خورد يک خر بده. اما خر از خوردن عرق امتناع کرد.
پدر رو کرد به پسرش و گفت: پسرم ببين. حتي اين خر با خريت خودش اين عرق رو نخورد. چطور يک انسان بايد اين عرق رو بخوره در حالي که خر هم نمي خوره؟
پسر گفت:پدر جان. اين نشون مي ده هر کي عرق نخوره، خره
فروشنده جوان با هزاران زحمت، بالاخره توانست رئيس شركت را ملاقات كند. رئيس در حالي كه غر مي زد گفت:" تو بايد خيلي سمج باشي كه توانستي اجازه ملا قات كردن با من را دريافت كني. من امروز پنج فروشنده ديگر را جواب كردم." فروشنده جوان پاسخ داد:" مي دانم ، هر پنج نفر آن ها خود من بودم."
مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهايش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. اين بار، پزشک پيشنهاد ديگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب نداديد 5 دلار بدهيد ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم 50 دلار به شما ميدهم. اين پيشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضايت داد که با پزشک بازى کند.
پزشک نخستين سوال را مطرح کرد: «فاصله زمين تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اينکه کلمه اى بر زبان آورد دست در جيبش کرد و 5 دلار به پزشک داد.
حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چيست که وقتى از تپه بالا مي رود 3 پا دارد و وقتى پائين مي آيد 4 پا؟» پزشک نگاه تعجب آميزى کرد و سپس به سراغ کامپيوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طريق مودم بيسيم کامپيوترش به اينترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمريکا را هم جستجو کرد. باز هم چيز به درد بخورى پيدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونيک فرستاد و سوال را با آنها در ميان گذاشت و با يکى دو نفر هم گپ زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند. بالاخره بعد از 3 ساعت، مهندس را از خواب بيدار کرد و 50 دلار به او داد. مهندس مودبانه دلار را گرفت و رويش را برگرداند تا دوباره بخوابد.
پزشک بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اينکه کلمه اى بر زبان آورد دست در جيبش کرد و 5 دلار به پزشک داد و رويش را برگرداند و خوابيد!!!!!
**********************************************************************
اين بار اولت بود!!!
روزي يک زوج،بيست و پنجمين سالگرد ازدواجشان را جشن گرفتند. آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اينکه در طول 25 سال حتي کوچکترين اختلافي با هم نداشتند. تو اين مراسم سردبيرهاي روزنامه هاي محلي هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختي شون رو) بفهمند.
سردبير ميگه:آقا واقعا باور کردني نيست؟ يه همچين چيزي چطور ممکنه؟
شوهره روزاي ماه عسل رو بياد مياره و ميگه: بعد از ازدواج براي ماه عسل به شميلا رفتيم،اونجا ...
براي اسب سواري هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کرديم.اسبي که من انتخاب کرده بودم خيلي خوب بود ولي اسب همسرم به نظر يه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پريد و همسرم رو زين انداخت .
همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"اين بار اولته"
دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد يه مدتي دوباره همون اتفاق افتاد اين بار همسرم نگاهي با آرامش به اسب انداخت و گفت:"اين دومين بارت"
بعد بازم راه افتاديم .وقتي که اسب براي سومين بار همسرم رو انداخت خيلي با آرامش تفنگشو از کيف برداشت و با آرامش شليک کرد و اونو کشت.
سر همسرم داد کشيدم و گفتم :"چيکار کردي رواني؟ حيوان بيچاره رو کشتي!ديونه شدي؟"
Who I am?
۱۳۹۰ آبان ۱۴, شنبه
۱۳۹۰ آبان ۱۳, جمعه
۱۳۹۰ آبان ۱۱, چهارشنبه
به یاد گذشته
پیرمرد به زنش گفت بیا یادی از گذشته های دور کنیم من میرم تو کافه، منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بگیم. پیرزن قبول کرد. فردا پیرمرد به کافه رفت دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیومد. وقتی برگشت خونه دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه، ازش پرسید چرا گریه میکنی؟ پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت: "بابام نذاشت بیام
.ملانصرالدین
روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟
ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم
دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟
ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم
که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود
به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ،
چون زیبا نبود
ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی
دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم ازدواج نکردم
دوستش کنجاوانه پرسید : چرا ؟
ملا گفت : برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم
NOBODY IS PERFECT
هیچ کس کامل نیست
اینگونه نگاه کنيد...
مرد را به عقلش نه به ثروتش
.
زن را به وفايش نه به جمالش
.
دوست را به محبتش نه به کلامش
.
عاشق را به صبرش نه به ادعايش
.
مال را به برکتش نه به مقدارش
.
خانه را به آرامشش نه به اندازه اش
.
اتومبيل را به کاراییش نه به مدلش
.
غذا را به کيفيتش نه به کميتش
.
درس را به استادش نه به سختیش
.
دانشمند را به علمش نه به مدرکش
.
مدير را به عمل کردش نه به جایگاهش
.
نويسنده را به باورهايش نه به تعداد کتابهايش
.
شخص را به انسانيتش نه به ظاهرش
.
دل را به پاکیش نه به صاحبش
.
جسم را به سلامتش نه به لاغریش
.
سخنان را به عمق معنایش نه به گوینده اش
.
.
در انتشار آنچه خوبيست
آخرين نفر نباشيد