۱۳۹۰ آبان ۱۵, یکشنبه

اين بار اولت بود

 لبخند بزنید، حتی زمانی كه حالش را ندارید .
تفهيم

يه روز پدري خواست که به پسرش تفهيم کنه که عرق خوري کار بديه.
براي اثباتش مقداري عرق رو خواست به خورد يک خر بده. اما خر از خوردن عرق امتناع کرد.
پدر رو کرد به پسرش و گفت: پسرم ببين. حتي اين خر با خريت خودش اين عرق رو نخورد. چطور يک انسان بايد اين عرق رو بخوره در حالي که خر هم نمي خوره؟
پسر گفت:پدر جان. اين نشون مي ده هر کي عرق نخوره، خره
نتیجه: قبل از هر اقدامي کليه جوانب آن را بسنجيد
 
**********************************************************************
فروشنده سمج

فروشنده جوان با هزاران زحمت، بالاخره توانست رئيس شركت را ملاقات كند. رئيس در حالي كه غر مي زد گفت:" تو بايد خيلي سمج باشي كه توانستي اجازه ملا قات كردن با من را دريافت كني. من امروز پنج فروشنده ديگر را جواب كردم." فروشنده جوان پاسخ داد:" مي دانم ، هر پنج نفر آن ها خود من بودم."
 
**********************************************************************
پزشک و مهندس
يک پزشک و يک مهندس در يک مسافرت طولانى هوائى کنار يکديگر در هواپيما نشسته بودند. پزشک رو به مهندس کرد و گفت: مايلى با همديگر بازى کنيم؟ مهندس که مي‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رويش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشيد. پزشک دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است: من از شما يک سوال مي پرسم و اگر شما جوابش را نمي دانستيد 5 دلار به من بدهيد. بعد شما از من يک سوال مي کنيد و اگر من جوابش را نمي دانستم من 5 دلار به شما مي‌دهم.
مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهايش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. اين بار، پزشک پيشنهاد ديگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب نداديد 5 دلار بدهيد ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم 50 دلار به شما مي‌دهم. اين پيشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضايت داد که با پزشک بازى کند.
پزشک نخستين سوال را مطرح کرد: «فاصله زمين تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اينکه کلمه اى بر زبان آورد دست در جيبش کرد و 5 دلار به پزشک داد.
حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چيست که وقتى از تپه بالا مي رود 3 پا دارد و وقتى پائين مي آيد 4 پا؟» پزشک نگاه تعجب آميزى کرد و سپس به سراغ کامپيوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طريق مودم بيسيم کامپيوترش به اينترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمريکا را هم جستجو کرد. باز هم چيز به درد بخورى پيدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونيک فرستاد و سوال را با آنها در ميان گذاشت و با يکى دو نفر هم گپ زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند. بالاخره بعد از 3 ساعت، مهندس را از خواب بيدار کرد و 50 دلار به او داد. مهندس مودبانه دلار را گرفت و رويش را برگرداند تا دوباره بخوابد.
پزشک بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اينکه کلمه اى بر زبان آورد دست در جيبش کرد و 5 دلار به پزشک داد و رويش را برگرداند و خوابيد!!!!!

**********************************************************************

اين بار اولت بود!!!
روزي يک زوج،بيست و پنجمين سالگرد ازدواجشان را جشن گرفتند. آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اينکه در طول 25 سال حتي کوچکترين اختلافي با هم نداشتند. تو اين مراسم سردبيرهاي روزنامه هاي محلي هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختي شون رو) بفهمند.

سردبير ميگه:آقا واقعا باور کردني نيست؟ يه همچين چيزي چطور ممکنه؟

شوهره روزاي ماه عسل رو بياد مياره و ميگه: بعد از ازدواج براي ماه عسل به شميلا رفتيم،اونجا ...
براي اسب سواري هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کرديم.اسبي که من انتخاب کرده بودم خيلي خوب بود ولي اسب همسرم به نظر يه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پريد و همسرم رو زين انداخت .
همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"اين بار اولته"
دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد يه مدتي دوباره همون اتفاق افتاد اين بار همسرم نگاهي با آرامش به اسب انداخت و گفت:"اين دومين بارت"
بعد بازم راه افتاديم .وقتي که اسب براي سومين بار همسرم رو انداخت خيلي با آرامش تفنگشو از کيف برداشت و با آرامش شليک کرد و اونو کشت.
سر همسرم داد کشيدم و گفتم :"چيکار کردي رواني؟ حيوان بيچاره رو کشتي!ديونه شدي؟"
 
همسرم با خونسردي يه نگاهي به من کرد و گفت:"اين بار اولت بود "!!!

هیچ نظری موجود نیست: