۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

داستان توالت

 
 
من تقريباً تو دستشويي نشسته بودم که از دستشويي کناري صدايي شنيدم که گفت:
سلام حالت خوبه؟
من اصلاً عادت ندارم که تو دستشويي هر کي رو که پيدا کردم شروع کنم به حرف زدن باهاش، اما نمي دونم اون روز چِم شده بود که پاسخ واقعاً خجالت آوري دادم:
- حالم خيلي خيلي توپه.
 

بعدش اون آقاهه پرسيد:
- خوب چه خبر؟ چه کار مي خواي بکني؟
 

با خودم گفتم، اين ديگه چه سؤالي بود؟ اون موقع فکرم عجيب ريخت به هم براي همين گفتم:
- اُه منم مثل خودت فقط داشتم از اينجا مي گذشتم..
 

وقتي سؤال بعديشو شنيدم، ديدم که اوضاع داره يه جورايي ناجور ميشه، به هر جور
بود خواستم سريع قضيه رو تموم کنم؛
اون گفت: منم مي تونم بيام طرفت؟
 

آره سؤال يکمي برام سنگين بود. با خودم فکر کردم که اگه مؤدب باشم و با
حفظ احترام صحبتمون رو تموم کنم، مناسب تره، بخاطر همين بهش گفتم:
- نه الآن يکم سرم شلوغه!!!
 

يک دفعه صداي عصبي فردي رو شنيدم که گفت:
- ببين. من بعداً باهات تماس مي گيرم. يه احمقي داخل دستشويي بغلي همش داره به همه سؤال هاي من جواب مي ده!!! ول کن هم نيست

هیچ نظری موجود نیست: