۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

دستان دعا كننده


اين داستان واقعي است و به اواخر قرن 15 بر مي گردد .
در يك دهكده كوچك نزديك نورنبرگ خانواده اي با 18 فرزند زندگي مي كردند. براي امرار معاش اين خانواده بزرگ، پدر مي بايستي 18 ساعت در روز به هر كار سختي كه در آن حوالي پيدا مي شد تن مي داد.
در همان وضعيت اسفباك آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رويايي را در سر مي پروراندند. هر دوشان آرزو مي كردند نقاش چيره دستي شوند، اما خيلي خوب مي دانستند كه پدرشان هرگز نمي تواند آن ها را براي ادامه تحصيل به نورنبرگ بفرستد.
يك شب پس از مدت زمان درازي بحث در رختخواب، دو برادر تصميمي گرفتند. با سكه قرعه انداختند و بازنده مي بايست براي كار در معدن به جنوب مي رفت و برادر ديگرش را حمايت مالي مي كرد تا در آكادمي به فراگيري هنر بپردازد، و پس از آن برادري كه تحصيلش تمام شد بايد در چهار سال بعد برادرش را از طريق فروختن نقاشي هايش حمايت مالي مي كرد تا او هم به تحصيل در دانشگاه ادامه دهد.
آن ها در صبح روز يك شنبه در يك كليسا سكه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن هاي خطرناك جنوب رفت و براي 4 سال به طور شبانه روزي كار كرد تا برادرش را كه در آكادمي تحصيل مي كرد و جزء بهترين هنرجويان بود حمايت كند. نقاشي هاي آلبرشت حتي بهتر از اكثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصيلي او درآمد زيادي از نقاشي هاي حرفه اي خودش به دست آورده بود.
وقتي هنرمند جوان به دهكده اش برگشت، خانواده دورر براي موفقيت هاي آلبرشت و برگشت او به كانون خانواده پس از 4 سال يك ضيافت شام برپا كردند. بعد از صرف شام آلبرشت ايستاد و يك نوشيدني به برادر دوست داشتني اش براي قدرداني از سال هايي كه او را حمايت مالي كرده بود تا آرزويش برآورده شود، تعارف كرد و چنين گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا مي تواني به نورنبرگ بروي و آرزويت را تحقق بخشي و من از تو حمايت ميكنم .
تمام سرها به انتهاي ميز كه آلبرت نشسته بود برگشت. اشك از چشمان او سرازير شد. سرش را پايين انداخت و به آرامي گفت: نه! از جا برخاست و در حالي كه اشك هايش را پاك مي كرد به انتهاي ميز و به چهره هايي كه دوستشان داشت، خيره شد و به آرامي گفت: نه برادر، من نمي توانم به نورنبرگ بروم، ديگر خيلي دير شده، ‌ببين چهار سال كار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندين بار شكسته و در دست راستم درد شديدي را حس مي كنم، به طوري كه حتي نمي توانم يك ليوان را در دستم نگه دارم. من نمي توانم با مداد يا قلم مو كار كنم، نه برادر، براي من ديگر خيلي دير شده...
بيش از 450 سال از آن قضيه مي گذرد. هم اكنون صدها نقاشي ماهرانه آلبرشت دورر قلمكاري ها وآبرنگ ها و كنده كاري هاي چوبي او در هر موزه بزرگي در سراسر جهان نگهداري ميشود.
يك روز آلبرشت دورر براي قدرداني از همه سختي هايي كه برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پينه بسته برادرش را كه به هم چسبيده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصوير كشيد. او نقاشي استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاري كرد اما جهانيان احساساتش را متوجه اين شاهكار كردند و كار بزرگ هنرمندانه او را "دستان دعا كننده" ناميدند


۷ نظر:

روشنا گفت...

واقعا اشکم رو درآوردی
اصلا دنیا همینه
یکی زحمت می کشه دیگری لذت می بره
حالا این برادره معرفت داشته فراموش نکرده
بعضی که تا به جایی می رسند اصلا هیچ کس رو نمی شناسند

Unknown گفت...

آیکون گریه و غم و شادی و حس بچه بزرگه بودن خونه!

آبان گفت...

سلام.
معذرت میخوام ، ولی پیش خودم گفتم اگه بخوان بخونن بهم میگن که رمز رو بدم.
کی رو که به زور وادار نمیکنن.

آبان گفت...

شرمنده
عادت کردم یکی یکی نظرهارو بخونم و جواب بدم.
همه چی آرمه رو قبلا گوش دادم.و ممنونم از پیشنهادت.ولی وقتی همه چیز ظاهرا آرومه ، احتیاجی به دروغ گفتن نیست.
چون چیزی آروم نیست.
درمورد عکس ها... از اونام خوشم میومد. یه سری هاشونو عکساشونو داشتم ، یه سری رو متن هاشونو!
و این عروسک رو بیشتر به دلم نشست.
دوتا پست قبل من، عکس یه پسربچه است.ببینش.
موفق باشی

papary گفت...

یاد همین چند وقت پیش افتادم که تونستم کاری کنم که شادی رو تو چشمای مامانم ببینم.
قدردانی بههر طوری که باشه از کسی که برات یه کاری انجام داده خیلی مزه داره. مزش بیشتره که از مادر یا خانوادت باشه

ناشناس گفت...

برو بچ
این داستان آموزنده بود
چرا همتون آبغوره گیری راه انداختین
من پوزش میخوام
دوست دارم همیشه رو لبهاتون لبخند باشه

آبان عکسرو که دیدم
خیلی هم نازه
خیلی هم دوسش دارم

papary گفت...

آقا چرا تهمت میزنی!
من یکی کجا آبغوره و آبلیمو گرفتم؟